نوشته های خودمونی احسان



اول از همه عیدتون مبارک! (دقیقا این جمله کلیشه ای چه خاصیتی داره؟ یه نفر لدفن بمن گوشزد کنه!)

لازمه خدمتتون عرض کنم که ما در تهران جابجایی قدرت داشتیم!.کلش اف کلنزی بود برای خودش.من هنوز تو تحلیل این وقایع موندم و دارم تحلیل میکنم که اینا چه ربطی بهم دارن؟

جونم براتون بگه اول از همه طی عملیات همه جانبه چهارشنبه سوری، انفجارات مهیبی در تهران داشتیم که طی این عملیات شهر مقدّس! تهران سقوط کرد!!:) و پس از سقوط تهران! قیمت پیاز به یک دلار رسید! و الان شهر خالی از سکنه شده است و همه اهالی این شهر متواری شده اند، عده ای از اهالی تهران نفرین شده بودند، پایشان که به خطه گلستان رسید، آنجا هم سیل آمد و خداوند(سوره هود آیه نمیدونم چند)

خلاصه الان من تنهایی تو تهران موندم، پرزیدنتون هم که جزیره قشمه! استاندراتون هم خارج کشور! سایپای درونم داره منو وسوسه میکنه تو تهران حکومت خودمختار تشکیل بدم! فقط نمیدونم الان اعلام  استقلال بکنم یا نه بذارم نتیجه دربی مشخص بشه و بعد! مراسم تاجگذاریم کی باشه؟ روز مراسم چی بپوشم؟؟!!! ضمنا نیاوران رو بندازم پشت قباله آلکساندرا یا شهرک غرب رو؟؟؟!!



صبر در برابر سختیها و مشکلات، مدیریت بحران، اقیانوس آرام بودن و.
چه قله های مرتفعی هستند در شخصیت آدم های موفقیعنی میشه به این قله ها دست یافت؟
اگر دوست داشتید و وقت داشتید داستان زیر رو بخونید:

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشۀ بی پایانی را ادامه می دادند.

 زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است . 

در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم . یک خانوادۀ روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعۀ کوچک ، شش گوسفند و یک گاو است . در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آنکه در اتاق بیماران بسته بود، امّا صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمۀ تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: 

« گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید ؟ وقتی بیرون می روید ، یادتان نرود در خانه را ببندید . درس ها چطور است ؟ نگران ما نباشید . حال مادر دارد بهتر می شود. 

بزودی برمی گردیم.»

 چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی ه گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش. » مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: « اینقدر پُرچانگی نکن. » امّا من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پُر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آنکه هنوز نمی توانست حرف بزند، امّا وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هائی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: « گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم. » نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا ً کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالیکه اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: « خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا ً برای هزینۀ عمل جراحیش فروخته ام. برای اینکه نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. 

از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، امّا قلب دو نفر را گرم می کرد.





شماها یادتون نمیاد!

یه زمان تنها گزینه های ما شبکه یک و شبکه دو سیاه سفید بود

نظرمون هم در انتخاب مجری ها و برنامه ها اصلا مهم نبود!

من که فقط خانم الهه رضائی رو دوست داشتم!

ولی الان چی؟

هر کانالی رو میزنی میگه این کد رو شماره گیری کنید:

 ستاره - پشمک- مربع

چی؟ ستاره - پشمک- مربع

کجا: ستاره- پشمک- مربع:))



آهنگ تاجیکی من دوستش میدارم

 

 
سنگ بارانم مکن ، ای آسمان بالم شکسته

چون گریـزم زیـن کمین گاهی بلا با پای بسته

تـــــــــــیربارانم نکن صیاد که بالهایم شکسته

در قـــــفس جایـــــــم نکن نا مهربان بالم شکسته

منبع شعر


من موسیقی های متنوعی رو از ملل و کشورهای مختلف گوش میدم

حتی اگر چیزی متوجه نشمموسیقی های با کلام و بی کلام آلمانی،روسی، ژاپنی، چینی، ترکی و .

اخیرا زدم تو کار موسیقی تاجیکستان و کشف کردم که خواننده هاشون دست کمی از خواننده های ایرانی ندارن و خصوصا اینکه زبانشون فارسی هست

صوت زیر مصاحبه یکی از مجریان تاجیک هست با یک خواننده معروف تاجیک که بنظرم زبانشون خیلی جالبه.موسیقی رو به دلیل اینکه مفسده برانگیز نباشه! حذف کردم و فقط براتون مصاحبه اولشو گذاشتم.باشد تا رستگار شویم

 

 


تعطیلات

تعطیلات نوروزی موهبتی است الهیهر چند کاممان در روزهای اول تا همین روزها که سیل آرام و قرار از مردم سرزمینم ربوده، کاممان را تلخ کرد! ولی فارغ از دعواهای ی و طنزهای معمول در شبکه های مجازی، مهمان نوازی مردم شیراز و پاسخگویی مردم زله کرمانشاه و وارسال هدایای مردمی به استان گلستان کاممان را شیرین کرد. 


من متخصص سیل نیستم!

راستش من متخصص سیل نیستم و همینطور شناگر ماهری هم نیستم! هر چند هر ازچندگاهی از استخر غافل نیستم، ولی میدانم که آب و سیل، نامرد است!، به کسی هم رحم نمیکند، بچه ۴ ساله باشد یا مادری بزرگسال!، خاطراتی که از غرق شدن در دریای خزر کمابیش می شنویم تاییدی است بر نامردی آب، اینکه این سیل چقدر قابل پیش بینی بود یا نبود، چقدر اقدامات انجام شده جوابگو بود را هم نمیدانم، فقط یک جمله به دست اندرکاران می گویم: خودتان را بگذارید جای این مردم سیل زده! اگر سیل به خانه خودتان می آمد همینطور عمل میکردید؟ اگر بله درود بر شما، اگر خیر وای بحالتان!


کتاب:

از نوروز تا کنون، سومین کتابی است که مشغول خواندنش شده ام.خیلی وقت بود کمین کرده بودم برای خواندن این کتاب، ولی فرصت نمیشد! این کتاب نامش تافته های جدا بافته یا داستان موفقیت نوشته ملکوم گلادول و ترجمه خانم میترا معتضد هست، که فرهیخته عزیز آقای محمد رضا شعبانعلی این کتاب را لابه لای فایلهای صوتی سودمندشان معرفی کردند و از آن زمان من مترصد زمانی برای خواندن این کتاب بودم.


محمد رضا شعبانعلی و سایت متمم:

او قطعا مرا نمی شناسد، بعید هم میدانم به وبلاگ من سر بزند، ولی لازم است بگویم که خیلی چیزها از فایلهای صوتی اش که سخاوتمندانه و به رایگان درسایتش و سایت متمم به اشتراک گذاشته یاد گرفته ام.یادم نمیرود در بحبوحه شرایط کاریِ آن روزها که تازه مسئولیتی هرچند کوچک بر عهده من گذاشته شده بود، در آن شرایط سخت این فایلهای خیلی به من کمک کرد.آشنایی با ایشان را هم مدیون سعید یگانه عزیز هستم که این روزها حضورش کمرنگ شده در دنیای وبلاگ نویسی، اخیرا هم که از بیان جامه هجرت بر تن نموده و سایت شوکولاگ را بنا نهاده. در خصوص آقای شعبانعلی لازم به ذکر هست که ایشان موسس سایت متمم هستند که از نظر من یک دانشگاه مجازی محسوب میشود. خود من شاید فرصت زیادی نداشته باشم تا بیشتر از این سایت استفاده کنم ولی معرفی کردم تا سایر دوستان اگر خواستند از این سایت وزین بهره ببرند.


وبلاگهای خدابیامرزی

من وبلاگ نویسی را از بلاگفا شروع کردم و به بیان رسیدم.اولین وبلاگم برای دانشجویانم بود.تجربه خیلی خوبه بودیادش بخیراز بلاگفا هم ممنونم که در دهه ۸۰ خلا نوشتن را برای من پر کرداما بلاگفا هم نظیر نوکیا مرا در کالبد خودش محبوس کرده بود و من مجبور به هجرت بودمبیان را یادم نیست چطور پیدا کردم.

اما در بلاگفا یادم است که وبلاگی که مرا مجذوب خود کرده بود آقایی بود که با یک ۲۰۶ سفرهای خود و همسرش را در وبلاگ مینوشت و من میخواندم و لذت میبردم یادش بخیربعید میدانم هنوز ادامه بدهد و همینطور آدرس وبلاگش را هم نمیدانم

در بیان هم وبلاگ حرفهای بی پرده آ مرا مبهوت خود کرده بودشاید به جرات بتوان گفت واقعا وبلاگ نویس فعال و مبتکری در حوزه وبلاگ نویسی بودند که متاسفانه ایشان هم به اینستا هجرت نموده و دیگر ادامه ندادند. یکی دو بلاگ هم غیر از بیان بودند که مخصوصا یکیشان بسیار برای من راهگشا بودایشا هم دانشجوی دکترا بودند که متاسفانه ایشان هم ناگهان ناپدید شدند! خوانندگان محترم وبلاگ من و خصوصا بیانی های عزیز بخاطر اینکه از وبلاگشان یادی نمیکنم حتما مرا خواهند بخشید.بنظرم هر وبلاگی خواندنی است.وبلاگهایی که نام بردم هنوز منتظرم بروزرسانی شان هستمضمن اینکه خوشحالم که در بیان وبلاگهای بی نظیر و دوستان خوبی دارم


وبلاگ و وبلاگ نویسی

در این زمینه سخن ها زیاد گفته اند و شنیده اید.، عده ای عمر وبلاگ نویسی را تمام شده میپندارند و عده ای هنوز به وب معتقدند. محمد رضا شعبانعلی عزیز در پاسخ یکی از کامنت هایشان به یکی از خوانندگانشان، به ظنز ایمیل را برای پیرمردها و شبکه های اجتماعی را برای جوان ها می دانند! هر چند من ایمیل را کانال ارتباطی آکادمیک میدانم و شبکه های اجتماعی را بیشتر کانال ارتباطی خبری یا تجاری.ثبات وب برای من ثابت شده، مطلبی بنویسی و سالها بماند به یادگار.ولی هنوز این سوال برای من حل نشده که چرا عمر این وبلاگ ها اینقدر کوتاه است؟ همه میایند و میروندگویی هیچ وقت نبوده اند و به قول عامیانه اش: نه خانی آمده و نه خانی رفته است! با چنین تعبیری. شاید یک دلیلش آن باشد که بلاگر حرفی برای گفتن ندارد دیگرکنکوری داشته و یا از تاریکی تنهایی به دنبال یاری میگشته و یا .و اکنون که مشکلش حل شده دیگر وبلاگ به کارش نمیاید!البته همه اینطور نیستند!خودم من از شما چه پنهان بارها خواسته ام بروم!از دست برخی مخاطبان یا از نداشتن حرفی برای گفتن! و یا از نخوانده شدن یا دید نشدن یا کامنت نداشتن!.تعارف که ندارممن هم ولی با خودم به این نتیجه رسیدم که بمانم و بنویسمچه اینکه بنویسم بهتر از آن است که بروم!.در برهه ای که حرفی برای گفتن نداشتم هم ننویسم یا مطلب مفیدی را به اشتراک بگذارمچه میشود مگر؟ آسمان به زمین میاید؟ مخاطبانم را از دست میدهمخب بدهم.من که عنوان وبلاگم ماهیت نوشته هایم را مشخص کردهاین نظر من است و حتی اگر سایر بلاگرها هم که بروند(هر چند دوست ندارم) ولی من میمانم!.تا وقتی که زنده ام.اصلا چرا وبلاگم را نابود کنم؟


ن.خ

نمیخواستم این پستم دچار این همه پراکندگی موضوعی شود، ولی چه کنم که مغزم دستور میدهد و دستم انجام میدهد و تایپ میکند! انگار من این وسط هیچ کاره ام!  شاید تنها سریالی که قسمت های بیشتری از آن دیده ام همین سریال ن.خ باشد.اوایل تحریمش کرده بودم که چرا بی پروا سریال پایتخت دوست داشتنی را کپی کرده؟!!! هنوز هم این اعتقاد را دارمولی خب در روزهای بی پایتختی، بسان لنگه کفشی است در بیابان! برخی شخصیت های سریال عذابم میدهدمثل مهیار! چندشم میشود می بینمش! ولی خب بنظرم اگر کمی بوته نقد را سهل انگارانه تر برای این سریال در نظر بگیریم، تا حدودی توانسته با مخاطب ارتباط برقرار کندهر چند هنوز خیلی زود استاز سوی دیگر پایتخت مردم را چندین سال است شیفته خود کرده و مردم این سریال را به گونه ای مهمان نوروزی خود جا زده اند! ن.خ هم هیچ وقت پایتخت نمیشود و نخواهد شد.ولی اگر کسی مثل سعید آقاخانی بخواهد سریال بسازد چه باید بکند؟ درست است که تقلید در ساخت سریال معمولا جواب نمیدهدولی رزومه سعیدخان را ببینید. اولا که اهل بیجار است. ثانیا کارنامه نسبتا موفقی دارد.باید به او فرصت داد که سریالی نوروزی بسازد و حالا که لوکیشن کرمانشاه یا همان حوالی را برگزیده بهتر است به او فرصت دهیم تا شانس خود را امتحان کند. 


عصر جدید و رکب!

با احسان علیخانی که شوخی میکنند میگویند او تبحر خاصی در کشف کردن دارد حالا کشف کردن چه؟ خودتان بهتر میدانید!. عده ای برنامه اش را کپی میدانند و بی ارزش.من به این حرفها کاری ندارم.من فقط می بینم.بنظرم این حق را که دارم.کار داوران را سخت میدانمهر چند در بعضی موارد به خوبی عمل میکنند و در برخی موارد نه و ناعادلانه! به ترکیب داوران و ثابت بودن این ترکیب هم نقد دارم.ولی با نظرات داور آخر در اجرای فردی که ادای معلولان را در آورد و بعد خود را بازیگر تئاتر معرفی کرد، بسیار موافقم.بنظرم به هر بهانه ای حتی بهانه هایی که احسان علیخانی سرهم کرد، نباید به مخاطب رکب زد و مخاطب را سرکار گذاشت.خصوصا اینکه بنظرم جالب نیست از کیسه افرادی که نقصی در گفتار دارندخرج کنیم!


خب خدا رو شکر این تعطبلات مسخره هم تموم شد و دوباره افتادیم تو مسیر زندگی! دوباره همون آش و همون کاسه!:)

این داستان فیلسوفانه رو باید با دقت گوش کردنکات بسیار آموزنده ای در ان نهفته که به درد زندگی میخوره و مناسب شرایط امروز ماست:



دریافت


امروز رفتم کلاس، به دانشجوها میگم فقط همین تعدادتون رو سیل نبرده؟ میگن نه استاد! نصف بیشترمون خواب موندن!:)

یکیشون گفت من وسط سیل گیر کرده بودم با هلی کوپتر اومدم، گفتم نکنه تو همونی بودی که کمک خلبانِ هلی کوپتر رو کتک زدی؟ گفت نه.ولی  آخرش معلوم شد خالی بسته و اصلا تو سیل گیر نکرده:) ولی یکی از دانشجوها گفت دلیل کتک زدن کمک خلبان این بوده که بدلیل نقص فنی که هلی کوپتر مجبور به فرود اضطراری شده کمک خلبان گفته پول خون شما ارزونتر از پول هلی کوپتره و بخاطر همین زدنش! راستش من تا حالا نشنیده بودم! جایی هم نخوندم ولی خب دانشجوها حتما اطلاعاتشون بیشتره! راست و دروغش گردن خودشون!

به دانشجوی متاهل اهل پایتخت فرهنگی ایران هم میگم اوضاع چطوره با این گرونی؟ متاهلی فاز میده هنوز یا نه؟ هنوز داری در مقابل زنده بودن مقاومت میکنی یا صدای بلندگویِ زندگی و گرونی به گوشت رسیده که دیگه مقاومت بسه و دیگه تسلیم شو!:).میگه نه استاد هنوز دارم مقاومت میکنم! بهش میگم پس ادامه بده تو میتونی:)

یکی از خانما با همسرش همکارن و هر دو پشت کانتر، گفتم چرا مسافرای هواپیما رو وقتی دیر میرسن راه نمیدید میگه استاد قانونه! میگم جطور برای نور چشمی ها قانون نیستمیگه خوب خودتون دارید میگید نورچشمی:) راستش خلع سلاح شدم!:)

یکی از پسرا میگه استاد من اگر ازدواج هم بکنم بچه دار نمیشممیگم چرا؟ میگه چرا یک انسان دیگه رو باید بدبخت کنم؟ میگم تو که الان بدبخت شدی و تو این دنیا اومدی میخوای چکار کنی؟ میگه اون دیگه کاریه که شده! میگم نسخه اتو برای خودت میتونی بپیچی ولی برای دیگران نه!بچه تو زندگی باعث میشه آدم انگیزه و  امیدش به زندگی بیشتر بشه! میگه یه انسان دیگه رو شما میخواید بدبخت کنید که امید و انگیزه تون به زندگی بیشتر بشه؟ اون چه گناهی کرده؟ بعدش با خودم فکر کردم دیدم بیراه نمیگه ها!  با این قیمت سیب زمینی و پیاز و پوشک و دلارو .آدم بچه دار بشه که چی؟ نهایتش یه همسر بگیره و هر وقتم دلش خیلی بچه خواست بره یکی دو تا بچه پرورشگاهی رو بیاره بزرگ کنهولی باز خودم جواب خودمو دادم که هیچی بچه خود آدم نمیشه! دوباره سایپای درونم گفت که با شرایط فعلی و مشکلات و قیمت خونه و هزینه سرسام آور ازدواج و وضعیت فرهنگی جامعه که الان جووونا خودشونو زیادی می بینن حق با اون دانشجوئه.ولی باز ازدواج و داشتن فرزند بنظرم حق هر انسانی هست و مطابق با فلسفه شیخ اشراق وجود در این دنیا از عدم و نیستی بالاتره و ما هم هر چند شرایط سختی رو داریم تجربه میکنیم بخاطر بودنمون در این دنیا باید ممنون پدر مادرهامون باشیم فضایی را ایجاد کردند که از بین میلیون ها کروموزوم، ما درگیر این کره خاکی بشیم!!! (شاید خیلی موافق نباشید ولی مشکل اینجاست که ما فقط بودن رو تجربه کردیم و نبودن رو تجربه نکردیم و هیچ درک و شناختی از نبودن نداریم!)و اینکه طبیعت این دنیا تحمل رنج و سختی هستهر چند خیلی ازاین سختیها تقصیر خودمونه یا تقصیر کسایی که این شرایط رو برای ما بوجود آوردن.ولی در کل باور کنیم که همه  لحظات زندگی هم سخت و طاقت فرسا نیست! خود من دقیقا وقتی به آلکساندرا یا  تویوتای خیالیم فکر میکنم یا حتی وقتی جورابامو در میارم و رد کش جورابمو روی پام میخارونم اون لحظات رو با هیچی عوض نمیکنم:) به همین سوی چراغ!



 نمیدونم چرا این شعر رو اینقدر دوست دارم:
 
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر تهیه بدستور می شود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود

گاهی برای خنده دلم تنگ می شود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود

گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود

گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود
از هرچه زندگیست دلت سیر می شود

گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود

کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود.
 
 
 

زنده یاد قیصر امین پور

چیزی که زیاده تعویض روغنی.

ولی برای من مهمه که هر تعویض روغنی ای نرم، حتی اگر ارزونتر باشه!

آقا تورج چند سالیه که مشتری خوبی مثل من داره (تعریف از خود نباشه که نیست کدوم مشتری بهتر از من؟)

اینکه من چرا برای تعویض روغنم میرم پیش آقا تورج هیچ دلیلی نداره جز مشتری مداری و البته کمی هم انصاف و ارزان مداری.

هنر مشتری مداری یه اصله تو کسب و کار و هر کسی با این مقوله آشنایی نداره قطعا متضرر خواهد بود!

مواردی که آقا تورج رعایت میکنه:

- روی خوش و احترام به مشتری.

-فرمان دادن به راننده برای رفتن رو چال! (خودم دقیقا یادمه که در دوران جاهلی یه بار خواستم برم روچال یه مکانیکی، یکی از لاستیکای ماشینم افتاد تو چال و ماشینم چرغ عقبش رفت هوا!)

- در انتخاب روغن به مشتری کمک میکنه و م میده و از روغن خاصی طرفداری متعصبانه نمیکنه

- از مشتری میپرسه که از کارتر روغن تخلیه بشه یا ساکشن بزنه.این نشون میده که حواسش به همه چی هست!

- بعد از ریختن روفن گیج روغن را بیرون میکشه و گیج آغشته به روغن رو نشون مشتری میده! علت این موضوع رو دقیق نمیدونم چرا این کار رو نمیکنه ولی حدسم اینه که شاید میخواد مشتری از روغن موتور داخل موتورش مطمئن بشه و از شفافیت روغن خیالش راحت باشه!

- بعد از تعویض فیلتر روغن دستش رو میبره زیر فیلتر روغن و دست میزنه زیر فیلتر روغن و دست خشکش رو به مشتری نشون میده که مشتری خیالش راحت باشه که روغن از کنار فیلتر روغن نشتی نداره.

- بعد از تعویض روغن به مشتری میگه استارت بزن و بعد از چند ثانیه براش مهمه که حتما چراغ روغن آمپر خاموش شده باشه

-اجرت تعویض روغن نمیگیره شاید بگید میکشه روی روغن و یا فیلترها ولی باز مقایسه کردم هزینه تعویض روغن آقا تورج کمتر از بقیه دار میاد!

-قبل که جنسها ارزونتر بود یه جعبه دستمال کاغذی مخصوص ماشین اشانتیون میداد

-حواسش هست که نیم لیتر روغن اضافه رو بریزه و حتما میزان روغن مورد نیاز ماشین ریخته بشه و نیم لیتر روغن رو خیلی منصفانه حساب میکنه

-موقع خروج باز فرمون میده که ماشین از تعویض روغنی خارج بشه

- تو خیابون میاد و راه میگیره برای مشتری که ماشین مشتری به راحتی از تعویض روغنی خارج بشه

-به مشتری اش احترام میذاره هرچند اهل شوخی نیست ولی راحت میشه باهاش هم کلام شد.


آقا تورج شاید سنش به چهل سال نرسیده باشه ولی بنظر من اصول مشتری مداری رو به خوبی میدونه

بیخود نیست که امروز ۳ تا ماشین صف بسته بودیم جلوی تعویض روغنیش تا نوبتمون بشه!




امروز رفتم کلاس، به دانشجوها میگم فقط همین تعدادتون رو سیل نبرده؟ میگن نه استاد! نصف بیشترمون خواب موندن!:)

یکیشون گفت من وسط سیل گیر کرده بودم با هلی کوپتر اومدم، گفتم نکنه تو همونی بودی که کمک خلبانِ هلی کوپتر رو کتک زدی؟ گفت نه.ولی  آخرش معلوم شد خالی بسته و اصلا تو سیل گیر نکرده:) ولی یکی از دانشجوها گفت دلیل کتک زدن کمک خلبان این بوده که بدلیل نقص فنی که هلی کوپتر مجبور به فرود اضطراری شده کمک خلبان گفته پول خون شما ارزونتر از پول هلی کوپتره و بخاطر همین زدنش! راستش من تا حالا نشنیده بودم! جایی هم نخوندم ولی خب دانشجوها حتما اطلاعاتشون بیشتره! راست و دروغش گردن خودشون!

به دانشجوی متاهل اهل پایتخت فرهنگی ایران هم میگم اوضاع چطوره با این گرونی؟ متاهلی فاز میده هنوز یا نه؟ هنوز داری در مقابل زنده بودن مقاومت میکنی یا صدای بلندگویِ زندگی و گرونی به گوشت رسیده که دیگه مقاومت بسه و دیگه تسلیم شو!:).میگه نه استاد هنوز دارم مقاومت میکنم! بهش میگم پس ادامه بده تو میتونی:)

یکی از خانما با همسرش همکارن و هر دو پشت کانتر، گفتم چرا مسافرای هواپیما رو وقتی دیر میرسن راه نمیدید میگه استاد قانونه! میگم جطور برای نور چشمی ها قانون نیستمیگه خوب خودتون دارید میگید نورچشمی:) راستش خلع سلاح شدم!:)

یکی از پسرا میگه استاد من اگر ازدواج هم بکنم بچه دار نمیشممیگم چرا؟ میگه چرا یک انسان دیگه رو باید بدبخت کنم؟ میگم تو که الان بدبخت شدی و تو این دنیا اومدی میخوای چکار کنی؟ میگه اون دیگه کاریه که شده! میگم نسخه اتو برای خودت میتونی بپیچی ولی برای دیگران نه!بچه تو زندگی باعث میشه آدم انگیزه و  امیدش به زندگی بیشتر بشه! میگه یه انسان دیگه رو شما میخواید بدبخت کنید که امید و انگیزه تون به زندگی بیشتر بشه؟ اون چه گناهی کرده؟ بعدش با خودم فکر کردم دیدم بیراه نمیگه ها!  با این قیمت سیب زمینی و پیاز و پوشک و دلارو .آدم بچه دار بشه که چی؟ نهایتش یه همسر بگیره و هر وقتم دلش خیلی بچه خواست بره یکی دو تا بچه پرورشگاهی رو بیاره بزرگ کنهولی باز خودم جواب خودمو دادم که هیچی بچه خود آدم نمیشه! دوباره سایپای درونم گفت که با شرایط فعلی و مشکلات و قیمت خونه و هزینه سرسام آور ازدواج و وضعیت فرهنگی جامعه که الان جووونا خودشونو زیادی می بینن حق با اون دانشجوئه.ولی باز ازدواج و داشتن فرزند بنظرم حق هر انسانی هست و مطابق با فلسفه شیخ اشراق وجود در این دنیا از عدم و نیستی بالاتره و ما هم هر چند شرایط سختی رو داریم تجربه میکنیم بخاطر بودنمون در این دنیا باید ممنون پدر مادرهامون باشیم فضایی را ایجاد کردند که از بین میلیون ها کروموزوم، ما درگیر این کره خاکی بشیم!!! (شاید خیلی موافق نباشید ولی مشکل اینجاست که ما فقط بودن رو تجربه کردیم و نبودن رو تجربه نکردیم و هیچ درک و شناختی از نبودن نداریم!)و اینکه طبیعت این دنیا تحمل رنج و سختی هستهر چند خیلی ازاین سختیها تقصیر خودمونه یا تقصیر کسایی که این شرایط رو برای ما بوجود آوردن.ولی در کل باور کنیم که همه  لحظات زندگی هم سخت و طاقت فرسا نیست! خود من دقیقا وقتی به آلکساندرا یا  تویوتای خیالیم فکر میکنم یا حتی وقتی جورابامو در میارم و رد کش جورابمو روی پام میخارونم اون لحظات رو با هیچی عوض نمیکنم:) به همین سوی چراغ!!



چیزی که زیاده تعویض روغنی.

ولی برای من مهمه که هر تعویض روغنی ای نرم، حتی اگر ارزونتر باشه!

آقا تورج چند سالیه که مشتری خوبی مثل من داره (تعریف از خود نباشه که نیست کدوم مشتری بهتر از من؟)

اینکه من چرا برای تعویض روغنم میرم پیش آقا تورج هیچ دلیلی نداره جز مشتری مداری و البته کمی هم انصاف و ارزان مداری.

هنر مشتری مداری یه اصله تو کسب و کار و هر کسی با این مقوله آشنایی نداره قطعا متضرر خواهد بود!

مواردی که آقا تورج رعایت میکنه:

- روی خوش و احترام به مشتری.

-فرمان دادن به راننده برای رفتن رو چال! (خودم دقیقا یادمه که در دوران جاهلی یه بار خواستم برم روچال یه مکانیکی، یکی از لاستیکای ماشینم افتاد تو چال و ماشینم چرغ عقبش رفت هوا!)

- در انتخاب روغن به مشتری کمک میکنه و م میده و از روغن خاصی طرفداری متعصبانه نمیکنه

- از مشتری میپرسه که از کارتر روغن تخلیه بشه یا ساکشن بزنه.این نشون میده که حواسش به همه چی هست!

- بعد از ریختن روفن گیج روغن را بیرون میکشه و گیج آغشته به روغن رو نشون مشتری میده! علت این موضوع رو دقیق نمیدونم چرا این کار رو نمیکنه ولی حدسم اینه که شاید میخواد مشتری از روغن موتور داخل موتورش مطمئن بشه و از شفافیت روغن خیالش راحت باشه!

- بعد از تعویض فیلتر روغن دستش رو میبره زیر فیلتر روغن و دست میزنه زیر فیلتر روغن و دست خشکش رو به مشتری نشون میده که مشتری خیالش راحت باشه که روغن از کنار فیلتر روغن نشتی نداره.

- بعد از تعویض روغن به مشتری میگه استارت بزن و بعد از چند ثانیه براش مهمه که حتما چراغ روغن آمپر خاموش شده باشه

-اجرت تعویض روغن نمیگیره شاید بگید میکشه روی روغن و یا فیلترها ولی باز مقایسه کردم هزینه تعویض روغن آقا تورج کمتر از بقیه دار میاد!

-قبل که جنسها ارزونتر بود یه جعبه دستمال کاغذی مخصوص ماشین اشانتیون میداد

-حواسش هست که نیم لیتر روغن اضافه رو بریزه و حتما میزان روغن مورد نیاز ماشین ریخته بشه و نیم لیتر روغن رو خیلی منصفانه حساب میکنه

-موقع خروج باز فرمون میده که ماشین از تعویض روغنی خارج بشه

- تو خیابون میاد و راه میگیره برای مشتری که ماشین مشتری به راحتی از تعویض روغنی خارج بشه

-به مشتری اش احترام میذاره هرچند اهل شوخی نیست ولی راحت میشه باهاش هم کلام شد.


آقا تورج شاید سنش به چهل سال نرسیده باشه ولی بنظر من اصول مشتری مداری رو به خوبی میدونه

بیخود نیست که امروز ۳ تا ماشین صف بسته بودیم جلوی تعویض روغنیش تا نوبتمون بشه!




دیروز همه افکار منفی ای که فکرشو میکردم یا فکرشو نمیکردم اومده بودن به جنگ من!

حال خوبی نداشتم!تصورم این بود که به آخرِ خط رسیدم و دمِ دستی ترین فکر این بود که خودمو از بالای برجمون پرت کنم تو فضای سبزِ کنار برج! ولی زرشک پلو با مرغ به همراه سالاد اضافه!:) مگر جون، علفِ خرسِ پانداست؟!

در یک حرکت پارتیزانی و در عین حال انتزاعی، اول یه زیرپوشِ رکابی رو گره زدم به یه دسته چوب و به نشانه تسلیم پرچم سفید رو بردم بالا!(میگم این چیزایی که میگم بدآموزی نداشته باشه یه وخ؟!) خلاصه به واحد ALU ی مغزم پیغام صادر کردم که به همه افکار منفی پاسخ بده که باشه، شما هم خوب، من بد!

اصلا من از زمانم خوب استفاده نکردم! همینیه که هست!

اصلا مثل نقی معمولی بگو: من باختم! بدم باختم!!:) {الف باختم رو زیاد بکشید که مثل خودش بشه}

ولی یک ساعت منو رها کنیدظاهرا واحد ALU ی مغزم همین کار رو انجام داد و من در واقع با یک تریک و ترندِ حساب شده از افکار منفیِ بیرحم و ناجوانمرد فرصت گرفتم!یکساعتی رفتم محل کار و کارهایی که به ذهنم میرسید فورس ماژور هستند رو تا ژساعت ۲۲:۰۶ راست و ریست یا رتق و فتق(با هر کدومش راحت هستید) کردم(هر چند یکی از کارای مهم رو فراموش کرده بودم و امروز دکتر k پیگیر بود)تا حدی خیالم راحت شدبعد اومدم خونه وبعدِ یه شام سبک، بدون معطلی رفتم تو سنگر رختخوابم و جاتون خالی به یه خواب عمیق فرورفتم.

تو خواب همه چی خواب دیدم.ولی الان یادم نیست.ولی پریشب رو که یادمه دکتر K و دکتر KH رو به رگبار بستم! و چند تا نارنجک هم تو محیط کارم منفجر کردم!(یادآوری: شما در حال دیدن فیلم سرباز رایان نیستید شما تو وبلاگ من دارید پست میخونید!)

امروز صبح سعی کردم با برنامه ریزی از اول وقت، در زمان پارتیشن بندی شده برم سراغ مقالاتم، تا بتونم با یک خشاب پر برم پیش استاد راهنمام! {لازمه ذکر کنم که استاد راهنمام ضربان قلبمه و من هیچ وقت از گل نازک تر به استاد راهنمام نمیگم؟}

منظور از زمان پارتیشن بندی اینه که من یک ساعت اول رو اختصاص میدم به مطالعه ودر اون تایم هیچکاری غیر مطالعه نمیکنم حتی تلگرام لعنت الله علیه رو هم چک نمیکنم!بعد از اون یکساعت پاداش خواهم داشتپاداش من وبگردی و وبلاگه.دوباره یکساعت مطالعه فشرده و مفید و دوباره یکساعت پاداش

الان دقیقا ۴ دقیقه دیگه وقت پاداش من تموم میشه!(دیگه گذشت اون زمانا که روزی ده ساعت مطالعه پویسته داشتم! کجایی جوونی که دمت قیژ!)

پس  تا افکار منفی به سراغ من نیومدن و تا حمله پارتیزانی بعدی، بدرود پارتیزان!!



از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون؟ (یا از خدا چه پنهون ولی از شما پنهون نیست! راستی کدوم درسته مخاطب؟ چمیدونم؟ من همیشه سر این ضرب المثل مشکل داشتم! :)) خلاصه، یه درسی دارم این ترم که در مورد انواع آنتن ها برای دانشجوها صحبت میکنم و با روابط ریاضی، توابعِ شدت تشعشعیِ یوی تتا و فی، حسابی حالشونو میکنم تو قوطی(میتونیم:)) دیروز یکی از دانشجوهای پسر در جواب من که پرسیده بودم کدوم آنتن دایرکتیوتره جواب داد: بشقاب! (یعنی آنتن بشقابی!) یَک نگاه عاقل اندر سفیهی پرت کردم تو قیافه اش که بنده خدا فریز شد!! گفتم پسر جان! آنتن بشقابی نه و آنتن سهموی!! اگر بنا باشه زری خانم به آنتن ماهواره ی خونه شون بگه بشقاب، و تو هم که خیرسرت دانشجوی رشته مهندسی هستی بگی بشقاب، پس فرق تو و زری خانوم چیه دقیقا؟؟؟ داشت سکوتی در کلاس حکمفرما میشد که ناگهان در همین لحظه(درست مثل نیسان آبیِ سر چهار راه که نیست، ولی یدفعه ظاهر میشه)،یکی از پسرای نکته دان(ظریفی) جواب داد: استاد فرقشون در مکان شونه!!:)

من رفتم تو فکر ولی کلاس منفجر شد:) 

پروردگارا! واقعا هدفت از خلق چنین موجوداتی که در سال ۲۰۱۹ اومدن تو لباس دانشجو، دقیقا چیه؟ با ما راحت باش خداجون:)


چند وقتیه تو پارکینگمون، کنار اسب سفیدم، دو تا ماشین در یک مکان ولی در زمانهای مختلف پارک میکنه: گاهی اوقات یه شاسی بلندِ چینی هست سفید رنگ و گمونم چِری باشه، بیشتر اوقات هم یه یدک کش امدادخودرو پارک میکنه که من بهش میگم مک کوئین! (احتمالا برای مستاجر جدید باشه)، البته خود مک کوئین نیست، بلکه اون دوست یدک کشش هست! گمونم ایشون باشن:



اگر ماشین من، اسب سفید باشه، در واقع شاید لقب خرِپیر برای ایشون زیبنده باشه:)) چهار متر و نیم که طولشه و هر وقت اسب سفیدمو میخوام از پارک بکشم بیرون کلی باید هوایِ لنگ و پاچه ی خر پیر رو داشته باشم که یوخ نمالم بهش! چند وقت پیش، تو همین کش و قوس و هوایِ لنگ و پاچه خرِ پیر داشتن بود که نزدیک بود خانمِ همسایه مون  که سراتو داره رو زیر بگیرم!(در واقع محل پارک اسب سفیدم بین مک کوئین یا خر پیر و سراتو هست!) داشتم دنده عقب میومدم تو جای پارک و حواسم بود که به مک کوئین یا خرِپیر نمالم که بهو دیدم صدای جیغ میاد! اومدم پائین دیدم بله! ای دل غافل! از بس حواسم به خرِ پیر بوده که نزدیک بود دِ گِرل نکست دُور(کیا فیلمشو دیدن؟) یا همون خانم همسایه رو زیر بگیرم!!!خلاصه بعد کلی عذرخواهی گفتم ببخشید من اصلا ندیدمتون! ایشون هم گفت: خواهش میکنم منم حواسم پرت شد یه لحظه! (خدا خیرش بده باز، من جای خانم همسایه بودم میگفتم بله دیگه شما هیچ وقت ما رو نمی بینید! کی میخواید اطرافتون رو بیشتر ببینید و چشمتون رو بیشتر باز کنید؟؟ ولی اصلا تو این مایه ها صحبت نکرد!!:))

مک کوئین تازه کلی هم روغن ریزی داره و همیشه زیرش تره و بچه نیست!:)  خلاصه حسابی کثیف میکنه زیرشو و من با رافت اسلامی همه این موارد رو ندیده میگیرم!

راستی دیروز پریروز از پارکینگ که اومدم  بیرون و داشتم تو مسیر مستقیم حرکت میکردم یهو یه ۲۰۶ جان برکف با صورتی نَشُسته و به امیدِ کوپنِ بیمه شخص ثالث نِشسته!(خدائیش سجع رو دارید؟ شیخ اجل سعدی اگر میخواست گلستان جلد دوم رو بنویسه حتما سفارششو بمن میداد! اینطور نیست؟)، ناگهان از پارکینگ شون رَم کرد و داشت میومد تو شیکمِ اسب سفیدم! اگر مهارت و عکس العملِ سریع و واکنشِ ناگهانیِ داداشتون(حقیر سراپا تقصیر) نبود الان تو صافکاری منتظر صاف شدنِ لگنِ اسب سفیدم بودم:) خدا خیلی رحم کرد!  اولش میخواستم راننده ۲۰۶ رو که یه پسر جووون ۱۷-۱۸ ساله بود بکنم تو باقالیا!!!! بعدش دلم سوخت ولی تو مسیر گیرش آوردم و شیشه رو کشیدم پایین، بازم خواستم دهنمو باز کنم و لیچار بارش کنم ولی هر چی فکر کردم دیدم من که لیچار بلد نیستم!!:)، نهایتا بهش گفتم: ۲۰۶ عزیزم، دقت کن!:)



این چه کاریه شما بدون سر و صدا انجام میدید و صداتون در نمیاد؟

چرا خدا مزخرف ترین کار دنیا رو در حیطه فعالیتهای شما قرار داده و شما هم صداتون در نمیاد؟

اصلا این چه کار مزخرفیه؟

لازمه شفاف تر عرض کنم خدمتتون؟

باشه خودتون خواستید! میگم:

خانومای محترم! آخه این ظرف شستن هم شد کار؟

دیشب به مدت یکساعت و نیم داشتم اینا رو میسابیدم:

8 تا لیوان/12 تا قاشق/6 تا چنگال/ 4 تا قاشق چایخوری/سه تا بشقاب چینی/ یک قابلمه/دو تا سینی پلاستیکی/4 تا فنجون/سه تا ماستخوری/ دو تا از این ظرفهای بزرگ مربعی شکل و

لباسام جلوش تمام خیس شد!:( خدائیش اینم شد کار؟ تازه شام درست کردن هم با من بود!

45  دقیقه نشستم از معادلات لژاندر و بسل هم استفاده کردم که چه کوفتی درست کنم؟

آخرش اومدم سه تا سیب زمینی رو شستم و پوست کندم،پوست که نکندم، راستتش پوست سیب زمینی ها چون شفاف بود با چاقو تراشیدم پوستشواینطوری راحت تر بود!

بعد سعی کردم جوری خوردشون کنم که نسوزه! تقریبا کوتاه و کلفت و از یک بعد نازک و از بعد دیگه کلفتیادش بخیر دوران دانشجویی چه کدبانویی بودم برای خودم! تقریبا میشه گفت  مامان خوبی بودمهر چند عباس از من مامان تر بود و غذاهاش خوشمزه تر بود! (عباس همخونه من بود برای یکی دوسال زندگی مجردی! آخرش طلاقش دارم رفت پی زندگیش:))

هنوز دارید میخونید؟ خسته نباشی دلاور!:)

خلاصه یه ماهیتابه گنده برداشتم تقریبا قطر ماهی تابه  60 سانت میشد گمونم! البته با کم وزیادش! اول گازو روشن کردم  و گذاشتم حسابی ماهیتابه داغ بشه،بعد به اندازه یه لیوان روغن ریختم کف ماهیتابه و جوری ماهیتابه رو تنظیم کردم که مرکز ثقلش بیفته رو مرکز ماهیتابه و روغن مثل سیلِ آق قلا کاملا همه سطح ماهیتابه رو بپوشونه و یکجا جمع نشه!

یه 7-8 دقیقه ای گذاشتم روغن حسابی داغ داغ بشه که اگه سیب زمینی ها رو ریختم نچسبه! از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، اینها تنها تکنیک و ترند من توآشپزیه! نخندید یعنی الان شما میتونید مثل من پارک دوبل کنید؟!!:)

خلاصه سیب زمینی ها رو ریختم تو ماهیتابه! اولش ترد شد ولی حالا مگه سیب زمینی ها قهوه ای میشد؟ برای این که بوی گند روغن منتشر نشه در فضا هود رو روشن کردم و گذاشتم روی بیشترین مقدارش! ولی متاسفانه پاشش روغن زیاد داشتم!

روغن خیلی میپاشید اینطرف و اونطرف و تقریبا هود و گاز خیلی روغن پاشید روش! نمیدونم کجای محاسباتم اشتباه بود؟ راستی کجای کارم اشتباه بود؟

بالاخره بعد یه ربع سیب زمینی ها قهوه ای شد! خیلی مامان شده بود! بنظرم هیشکی نمیتونه مثل من سیب زمینی سرخ کرده درست کنه! خانوما که با من مسابقه بدن قطعا ریفوزه میشن!سیب زمینی سرخ کرده تخصص ماست!

خلاصه سیب زمینی ها آماده شد ولی من کلی روغن اضافه داشتم تو ماهیتابه که خوشم نمیومد! روغن اضافه رو خالی کردم تو یه ماستخوری و رفتیم برای مرحله بعد!

اگر از اختراع من کپی نمیکنید و حق کپی رایت رو رعایت میکنید لازمه عرض کنم که من یه غذایی اختراع کردم که اسمش اینه: کوفت هانزا (برگرفته از شرکت هواپیمایی لوفت هانزا) و اگر بشنوم کسی به لایسنس من در پخت این غذا تعرض کرده باشه خدائیش یه روز زیر پل سید خندان میام خودم جلوشو میگیرم!

روش کار به این شکله که بعد اینکه سیب زمینی ها سرخ شد؛ یه تون ماهی رو میریزی تو ماهیتابه و قاطی میکنی! اینقدر خوشمزه میشه اینقدر خوشمزه میشه اینقدر خوشمزه میشه که نگو!

خلاصه تون ماهی رو هم قاطی کردم و همراه با سیب زمینی ها چند دقیقه ای تفت دادم.غذای کوفت هانزای من آماده شد! هر چند نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت 6 دقیقه بامداده! ولی خب با نون سنگک حسابی چسبید.جاتون سبز!

ولی خدائیش خیلی سخت بودحساب کردم دیدم 3 ساعته من دارم تو آشپزخونه بال بال میزنم! 

واما سخنی با خانومای محترم!

خانومای محترم؛ آخه این ظرف شستن و آشپزی هم شد کار؟ این چه مصیبیتیه؟ چرا اینقدر سخته>

آخه اینم شد زندگی؟؟؟؟؟!!!!



بیکاران فضای مجازی امروز حسابی از ملخ ها بهره برداری کرده و انواع و اقسام جوکها را منتشر کردند. از پیش بینی بلای بعدی یعنی غورباقه ها تا گزارش حمله عربستان با سلاح ملخ و دیگر مطایبه ها و طنزهایی که نهایتا نیشخندی را به زور بر لبان ماتم زده مردمان سرزمین جاساز کند! ولی یک جمله من را حسابی به فکر فرو برد و فی الواقع زمین گیرم کرد. نتوانستم در مورد آن فکر نکنم. این جمله این بود:« تنها ملخ ها هستند که به ایران مهاجرت می کنند». این جمله حاوی دستمایه تلخ نقدبوده و حقیقت تلخی در ورای خود دارد. با خودم بفکر فرو رفتم. این سئوالات ذهنم را مشغول کرد:

 یعنی هیچ موجود دیگری به ایران مهاجرت نمی کند؟ آیا غیر از ایران هرجای دیگری قابل زندگی کردن است؟ آیا این جمله کنایه و پیشینه انگاری به گذشته دارد؟ آیا خداوند بر این سرزمین غضب کرده؟ آیا هنوز دوران خشکسالی و غلبه هفت گاو لاغر یا چاق بر یکدیگر تمام نشده؟ آیا دیگر در ایران نمیتوان به زندگی ادامه داد؟ آیا جواب تمامی این سوالات مثبت است؟ 

اگر خیلی زیرکانه بخواهم بدون ورود به مسائل ی و اجتماعی از پاسخ به این سوالات و دیگر سوالات دیگر شانه خالی کنم و دربروم، من اینطور خودم را قانع میکنم که خدا با ما سر جنگ ندارد. وقتی خودمان به خودمان رحم نکنیم انتظار زیادی نباید داشت. با خوردن و خوابیدن کاری درست نمیشود. با کار کردن هم چیزی درست نشده ظاهرا! آیا مسئولینبگذریم! آیا
دیروز از دو دانشجو پرسیدم مدرک تحصیلی را برای چه میخواهی؟ یکی گفت برای جلسه خواستگاری که دستم پر باشد و جلوی خانواده دختر سرافکنده نشوم و آن یکی که مسن تر بود گفت برای آنکه بروم کانادا! حقیقتش بهم برخورد.خیلی هم برخورد! احساس کردم من هم سرکارم!

بعد دانشجویان دیگری را در ذهنم مرور کردم که با عشق درس میخوانند و هنوز امید دارند با این مدرک کاره ای بشوند کمی احساس غرور کردم و امیدواری ام برگشت!

معمولا هر وقت این افکار به ذهنم خطور میکند دو راه به ذهنم میرسد! یک راه اینکه از غم آینده و غصه اینکه چه بلایی سر ماخواهد آمد روزگار امروزم را تباه کنم، خودم را حلق آویز کنم و آماده باشم تا مرگ مرا در آغوش بگیرد و تا آن زمان غر بزنم. و راه دوم آنکه شرایط هر چه سخت است و دشوار، خود را با آن تطبیق دهم و بفکر آن باشم چطور شرایط خودم را بهتر کنم و مهارتهای فردیم را توسعه دهم و کاری کنم که حداقل یک نفر هم که شده لااقل بخاطر من به ایران مهاجرت کندظاهرا عمری که در اختیار من هست محدود و تکرار نشدنی. پس چه بهتر که از شرایط حالم نهایت استفاده را ببرم و زندگی کنم.امید تنها سرمایه انسان است. حتی زمانی که همه دارائیش را سیل ببرد، یاراحتی و آسایشش را دشمن یا دوست جاهل!



این چه کاریه شما بدون سر و صدا انجام میدید و صداتون در نمیاد؟

چرا خدا مزخرف ترین کار دنیا رو در حیطه فعالیتهای شما قرار داده و شما هم صداتون در نمیاد؟

اصلا این چه کار مزخرفیه؟

لازمه شفاف تر عرض کنم خدمتتون؟

باشه خودتون خواستید! میگم:

خانومای محترم! آخه این ظرف شستن هم شد کار؟

دیشب به مدت یکساعت و نیم داشتم اینا رو میسابیدم:

8 تا لیوان/12 تا قاشق/6 تا چنگال/ 4 تا قاشق چایخوری/سه تا بشقاب چینی/ یک قابلمه/دو تا سینی پلاستیکی/4 تا فنجون/سه تا ماستخوری/ دو تا از این ظرفهای بزرگ مربعی شکل و

لباسام جلوش تمام خیس شد!:( خدائیش اینم شد کار؟ تازه شام درست کردن هم با من بود!

45  دقیقه نشستم از معادلات لژاندر و بسل هم استفاده کردم که چه کوفتی درست کنم؟؟؟

آخرش اومدم سه تا سیب زمینی رو شستم و پوست کندم،پوست که نکندم، راستتش پوست سیب زمینی ها چون شفاف بود با چاقو تراشیدم پوستشواینطوری راحت تر بود!

بعد سعی کردم جوری خوردشون کنم که نسوزه! تقریبا کوتاه و کلفت و از یک بعد نازک و از بعد دیگه کلفتیادش بخیر دوران دانشجویی چه کدبانویی بودم برای خودم! تقریبا میشه گفت  مامان خوبی بودمهر چند عباس از من مامان تر بود و غذاهاش خوشمزه تر بود! (عباس همخونه من بود برای یکی دوسال زندگی مجردی! آخرش طلاقش دارم رفت پی زندگیش:))

هنوز دارید میخونید؟ خسته نباشی دلاور!:))))

خلاصه یه ماهیتابه گنده برداشتم تقریبا قطر ماهی تابه  60 سانت میشد گمونم! البته با کم وزیادش! اول گازو روشن کردم  و گذاشتم حسابی ماهیتابه داغ بشه،بعد به اندازه یه لیوان روغن ریختم کف ماهیتابه و جوری ماهیتابه رو تنظیم کردم که مرکز ثقلش بیفته رو مرکز ماهیتابه و روغن مثل سیلِ آق قلا کاملا همه سطح ماهیتابه رو بپوشونه و یکجا جمع نشه!

یه 7-8 دقیقه ای گذاشتم روغن حسابی داغ داغ بشه که اگه سیب زمینی ها رو ریختم نچسبه! از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، اینها تنها تکنیک و ترند من توآشپزیه! نخندید یعنی الان شما میتونید مثل من پارک دوبل کنید؟!!:)

خلاصه سیب زمینی ها رو ریختم تو ماهیتابه! اولش ترد شد ولی حالا مگه سیب زمینی ها قهوه ای میشد؟ برای این که بوی گند روغن منتشر نشه در فضا هود رو روشن کردم و گذاشتم روی بیشترین مقدارش! ولی متاسفانه پاشش روغن زیاد داشتم!

روغن خیلی میپاشید اینطرف و اونطرف و تقریبا هود و گاز خیلی روغن پاشید روش! نمیدونم کجای محاسباتم اشتباه بود؟ راستی کجای کارم اشتباه بود؟

بالاخره بعد یه ربع سیب زمینی ها قهوه ای شد! خیلی مامان شده بود! بنظرم هیشکی نمیتونه مثل من سیب زمینی سرخ کرده درست کنه! خانوما که با من مسابقه بدن قطعا ریفوزه میشن!سیب زمینی سرخ کرده تخصص ماست!

خلاصه سیب زمینی ها آماده شد ولی من کلی روغن اضافه داشتم تو ماهیتابه که خوشم نمیومد! روغن اضافه رو خالی کردم تو یه ماستخوری و رفتیم برای مرحله بعد!

اگر از اختراع من کپی نمیکنید و حق کپی رایت رو رعایت میکنید لازمه عرض کنم که من یه غذایی اختراع کردم که اسمش اینه: کوفت هانزا (برگرفته از شرکت هواپیمایی لوفت هانزا) و اگر بشنوم کسی به لایسنس من در پخت این غذا تعرض کرده باشه خدائیش یه روز زیر پل سید خندان میام خودم جلوشو میگیرم!

روش کار به این شکله که بعد اینکه سیب زمینی ها سرخ شد؛ یه تون ماهی رو میریزی تو ماهیتابه و قاطی میکنی! اینقدر خوشمزه میشه اینقدر خوشمزه میشه اینقدر خوشمزه میشه که نگو!

خلاصه تون ماهی رو هم قاطی کردم و همراه با سیب زمینی ها چند دقیقه ای تفت دادم.غذای کوفت هانزای من آماده شد! هر چند نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت 6 دقیقه بامداده! ولی خب با نون سنگک حسابی چسبید.جاتون سبز!

ولی خدائیش خیلی سخت بودحساب کردم دیدم 3 ساعته من دارم تو آشپزخونه بال بال میزنم! 

واما سخنی با خانومای محترم!

خانومای محترم؛ آخه این ظرف شستن و آشپزی هم شد کار؟ این چه مصیبیتیه؟ چرا اینقدر سخته>

آخه اینم شد زندگی؟؟؟؟؟!!!!



بعضی وقتها دستم به کار نمیره.اصلا حوصله ندارم سمت مقاله ها برم، هرکاری میکنم که خودمو مجاب کنم که باید در فلان تایم فلان کار انجام بشه فایده ای نداره! حتی شده سینه خیز هم رفتم سمت مقاله هام، ولی در نهایت بازم برگشت خوردم!:)

امروز یه پلتیکی زدم و به حساب خودم در یک حرکت منحصر به فرد سرخودمو گول مالیدم! روش کار به این صورت انجام شد که یه پیام گذاشتم تو تلگرام برای یکی از دانشجوهای دکترا که امروز بیا در مورد فلان موضوع و مقالاتش بحث کنیم.اتفاقا امروز دانشگاه بود و استقبال کرد.(لازمه خدمتتون عرض کنم که ایشون هم آقا بود یا دیگه دستتون اومده؟:)))

بالاخره خودمو به دانشگاه رسوندم و نشستیم با هم یکساعتی بحث کردیمخیلی هم خوب بود

بعد این دوستمون گفت ساعت سه قرار گذاشتیم با یه هدیه بریم پیش دکتر (یعنی استاد راهنمایِ جان!) و روز معلم رو بهش تبریک بگیم.گفتم چه خوبمنم میام!  (لطفا با لحن بابا پنجعلی نخونید:))گفتم هر چی هم خریدید منم شریک دنگی حساب میکنیم.گفت باشه

نزدیکای ساعت ۳ زنگ زد که بیا پایین با هم بریمکلا سه تا دانشجوی دکترا بودیم که یکی هم تو راه به ما ملحق شد شدیم چهارتا.گفتم چی خریدید حالا؟ گفت پشمک حاج عبدالله!:)

گفتم دیگه چیز بهتر از این نبود؟ گفت نه این به صرفه تره تازه جعبه چوبی هم داره!:) میخواستم بگم من نمیام که دیدم به ضررمه!

خلاصه چهارتا دانشجوی دکترا با یک فروند پشمک حاج عبدالله رسیدیم خدمت استاد راهنمایِ جان! آدم با بلفی و لی لی بیت و گوریل انگوری جایی بره با این دانشجوهای ۲۰۱۹ جایی نره!

خلاصه رفتیم و بعد احوالپرسی بچه ها پشمک حاج عبدالله رو  تقدیم کردند و استاد راهنمایِ جان هم تشکر کرد  و من کلی سرخ و سفید شدم که آخه روز معلم کی پشمک حاج عبدلله میبره؟ پشت دستمو داغ کنم که دیگه با این بی سلیقه ها نه جایی برم و نه دنگی هدیه بخرم!:)



بعضی وقتها دستم به کار نمیره.اصلا حوصله ندارم سمت مقاله ها برم، هرکاری میکنم که خودمو مجاب کنم که باید در فلان تایم فلان کار انجام بشه فایده ای نداره! حتی شده سینه خیز هم رفتم سمت مقاله هام، ولی در نهایت بازم برگشت خوردم!:)

امروز یه پلتیکی زدم و به حساب خودم در یک حرکت منحصر به فرد سرخودمو گول مالیدم! روش کار به این صورت انجام شد که یه پیام گذاشتم تو تلگرام برای یکی از دانشجوهای دکترا که امروز بیا در مورد فلان موضوع و مقالاتش بحث کنیم.اتفاقا امروز دانشگاه بود و استقبال کرد.(لازمه خدمتتون عرض کنم که ایشون هم آقا بود یا دیگه دستتون اومده؟:)))

بالاخره خودمو به دانشگاه رسوندم و نشستیم با هم یکساعتی بحث کردیمخیلی هم خوب بود

بعد این دوستمون گفت ساعت سه قرار گذاشتیم با یه هدیه بریم پیش دکتر (یعنی استاد راهنمایِ جان!) و روز معلم رو بهش تبریک بگیم.گفتم چه خوبمنم میام!  (لطفا با لحن بابا پنجعلی نخونید:))گفتم هر چی هم خریدید منم شریک دنگی حساب میکنیم.گفت باشه

نزدیکای ساعت ۳ زنگ زد که بیا پایین با هم بریمکلا سه تا دانشجوی دکترا بودیم که یکی هم تو راه به ما ملحق شد شدیم چهارتا.گفتم چی خریدید حالا؟ گفت پشمک حاج عبدالله!:)

گفتم دیگه چیز بهتر از این نبود؟ گفت نه این به صرفه تره تازه جعبه چوبی هم داره!:) میخواستم بگم من نمیام که دیدم به ضررمه!

خلاصه چهارتا دانشجوی دکترا با یک فروند پشمک حاج عبدالله رسیدیم خدمت استاد راهنمایِ جان! آدم با بلفی و لی لی بیت و گوریل انگوری جایی بره با این دانشجوهای ۲۰۱۹ جایی نره!

خلاصه رفتیم و بعد احوالپرسی بچه ها پشمک حاج عبدالله رو  تقدیم کردند و استاد راهنمایِ جان هم تشکر کرد  و من کلی سرخ و سفید شدم که آخه روز معلم کی پشمک حاج عبدلله میبره؟ پشت دستمو داغ کنم که دیگه با این بی سلیقه ها نه جایی برم و نه دنگی هدیه بخرم!:)



  • دیروز  تو راه دانشگاه، پشت چراغ قرمز یه پسر بچه ای اومد شیشه پاک کن پاشید رو شیشه ماشینم و با این کاردک های پهن مخصوص شروع کرد به تمیز کردن شیشه ماشینم.انصافا هم خیلی داشت تمیز میشد! بهش اشاره کردم که الان پول همراهم نیست و فقط  کارت عابر همراهم بودولی اون به کار خودش ادامه داد! منم هیچی بهش ندادم! سایپای درونم در مقابل حوای درونم حسابی واستاد! آموزه های بلاگر محترمه خانم حوا هم افاقه نکرد! این همه آموزش غیر مستقیم و اصلا ما مردها عاطفه نداریم!.نه عاطفه نه آزیتا! چراغ سبز شد.من پولی ندادم به پسرک، گازشو گرفتم و اومدم در حالی که نصف شیشه جلوی ماشینم تمیز شده بود و منمگه چیه؟ کائوچیو ندیدید؟؟؟!!!:)


  • دیروز تو دانشگاه داشتم از پارکینگ خارج میشدم یکی از کارمندا نزدیک بود یه پسره رو زیر بگیره! پسره همچین کارمنده رو شست گذاشت کنار، من حیرت کردم! همچین فحش و فحش کاری بود یه لحظه من خیال کردم باشگاه بوکسه نه دانشگاه! زمونه عوض شده! زمان دانشجویی ما خیال میکردیم دو نمره از پایان ترم هم دست کارمندای دانشگاه است! دخترای دانشگاه هم لو لو خورخوره ان! خدا شانس بده!


  • ای کاش ما هیچ وقت نفت نداشتیم.! نه نفت نه گاز! نه نفت نه گاز نه صف! نه .(بیخیال بابا)دیروز رفتم بازار میوه تره بار یه صف عریض طویل کشف کردم! بعد کلی سرک کشیدن متوجه شدم صف شکره !!اونم کیلویی ۳۵۰۰۰ ریال! فکرشو بکن!

  • با توسعه مهارتهای فردی مهندسی را در ایران نجات دهیم!(ستاد اعاده حیثیت مهندسان ایران)!

  • راستی یک کارت هدیه بهم داده بودن برای بانک آینده بود.بی انصافن رمزشو نداده بودکلی گشتم تا بانک آینده پیدا کردم و پرسیدم!قابل توجه دوستانی که کارت هدیه بانک آینده دارن و رمزشو ندارن رمزش  ۸۸۸۸ هست! نگی نگفتی:)


خداوندا در این ماه مبارک، به ما ایرانیها:

امید به زندگی، 

سلامتی،

صمیمیت 

مهربانی

برکت و رزق و روزی فراوان

موفقیت های مادی و معنوی

تویوتای اف جی کروزر ساخت پارس خودرو‍!

یار خوب!

کارخوب

بارخوب

 را همراه با:

 گشایش اقتصادی، ی، اجتماعی، ورزشی و عطا فرما

پروردگارا، راه راست را به سمت افکار منحرف ما ایرانیها (که هنر نزد ایشان است و بس) نیز منحرف بفرما

رحیما، قیمت همه اجناس از جمله زولبیا و بامیهو خرما و کباب برگ چرب و آیفون سیکس و ایکس باکس و لب تاب و وبلیط فرنکفورت(برای ملاقات بانو آلکس) را بیش از پیش ارزان بفرما!

آمینیا ایزد منان!



همکاران محترم.خانم ها و آقایون!

چرا این همه با من آسینکرون هستید؟

-چرا حواستون نیست من سه شنبه ها و یه روز دیگه سر کار نمیام و دانشگاهم.ولی شما بعد این همه مدت هی فِرت و فرِت بهم زنگ میزنید روز سه شنبه؟

-چرا هنوز من موفق نشدم برای شما جا بندازم که کلا خیلی فرصت مکالمه ندارم و با پیامک راحتترم؟

-چرا من هنوز موفق نشدم برای شما جا بندازم که جواب پیامک، پیامکه و  وقتی من پیامک میزنم زنگ نزنید!

-چرا من هنوز موفق نشدم برای شما جا بندازم وقتی که با یک جانداری در اتاقم جلسه دارم، هی نیایید در بزنید و هی کارهاتون رو همون لحظه نخوایید انجام بدید؟

- چرا وقتی میایید اتاقم و من فرصت کافی ندارم و با لبخند و هزار ایما و اشاره و غیر مستقیم میگم که الان وقتم رو برای کار دیگه ای اختصاص دادم اصلا براتون مهم نیست و خودتون میزنید به اون راه که انگار نه انگار؟

-چرا هر کاری که محول میکنم به شما غیر از مهندس ام اِی و مهندس ایکس وای زِد، باید دنبال کار بقیه تون باشم؟

-من باشما کنار آمدم همین که با دمپایی چرمی آقایون و کفش های تِق تِقیِ(پاشنه بلند میگن احیانن:)) خانم ها کنار اومدم یعنی بیخیال شدم! لطفا شما هم با من کنار بیاید و اینقدر به من زنگ نزنید! یک پیامک مرا بیشتر خوشحال میکند تا صدای دلنشین مردانه یا نه شما!

-چرا برخی از واژه ها رو متوجه نمیشوید؟‌این واژه ها را که از کره مریخ نیاورده ام!: لطفا یکبار برای همیشه این لغات را یاد بگیرید تا هر دفعه مثل گلمراد تو چشمای من نگاه نکنید و نگید: ها؟!!!!:)

  • مینوت نامه یعنی متن نامه! 
  • پرزنت یعنی: ارائه! 
  • بزن تو گوشش یعنی: برو تمومش کن!
  • حله یعنی: اوکی هست
  • درود بر شما یعنی: خیلی نفظه چین هستی!‌(بلا نسبت دوستان:))
  • من به شما ارادت دارم یعنی: میخوام سر به تنت نباشه
  • به امید خدا یعنی: جون بکن!
  • به توانایی شما ایمان دارم یعنی: ت بخور!
  • سرتون ظاهرا شلوغه یعنی: مگه من بیکارم بشینم فایل شما رو ادیت کنم یا گانت پروژه شما رو درصد بندی کنم؟ پس خودت چی؟ یعنی از عهده یه تغییر فونت هم بر نمیای؟!
  • مزاحم خوابتون شدم یعنی: محل کار جای خوابیدن نیست!
  • مزاحم اختلاطتون شدم یعنی: مگه اینجا پارک لاله است؟!
  • فایلتون بدست من نرسیده یعنی: بازم دودر کردی فایل نفرستادی؟
  • میتونم کیفمو از روی صندلی بردارم یعنی: مگه کوری نشستی رو کیف من؟
  • من قلبم با باتری کار میکنه یعنی: در اتاق من با در فرق میکنه محکم نکوب به بهانه این که باد میاد!
  • موفق نمیشم با شما تماس بگیرم یعنی: پیامکا رو که جواب نمیدی گوشیتم که یا خاموشه یا جواب نمیدی در کدام قبرستان مقدسی سکنی گزیدی؟کدوم گوری هستی پس؟(بلا نسبت دوستان)
  • اگر زحمتی نیست یعنی: وظیفته اینکار رو انجام بدی!

و.

واقعا چرا اینا اینجورین؟ (البته بعضی موارد بیشتر جنبه طنز داشت و من پیاز داغشو زیاد کردم!:))





البته عنوان رو مخصوص اشتباه نوشتم!

سیزده پدر نه و سیزده بدر!

 چه اینکه ما ایران زندگی میکنیم نه کالیفرنیا!:)

راستی گفتم کالیفرنیا به سرم زده با همین ناو  اِبرام  لینکلن که اومده خلیج فارس، برم به دیدار آلکس!:) هر وقت خواست برگرده، شما و دانشجوهام رو تو وطن تنها میذارم و میرم به دیدار آلکس!:) 

میدونم دوریم براتون خیلی سخته! ولی چه میشه کرد!:)

 بالاخره ناو به این عظمت تو راه امریکا یه نیش ترمز که میتونه نزدیک سواحل آلمان داشته باشه و منو پیاده کنه!البته مطمئن نیستم آلمان اصلا ساحل داشته باشه یا نه! ولی فکرشو بکن تو خواب باشی یهو فرمانده ناو داد بزنه فرانکفورت! نبوووود؟؟؟!! منم با دستپاچگی و خواب الودگی بگم آقای راننده نگه دار پیاده میشیم!:) جدی میگممیدونید چقدر در هزینه هام صرفه جویی میشه؟ خدا کنه حالا رو بوفه جا داشته باشه! تازه آلکس هم بپرسه چطور اومدی میگم با ناوِ اِبرام لینکلن!!! :) کلی هم کلاس داره! فقط دارم فکر میکنم چه دلیلی میتونم پیدا کنم که این ناو منم ببره!:) البته من که هواپیمای بی ۵۲ نیستم که بخوام با ناو برگردم!:) این چه فکری بود آخه؟! اصلا شده باشه با دمپایی برم فرانکفورت با اونا نمیرم! منو میبرن یکی شبیه ملامیناست نمیدونم یا ملانیا(خانم ترامپت رو میگم!)میبندن به بیخ ریشم حالا بیا و درستش کن! بارها گفتم اینجا بازم میگمیا آلکس یا مرگ! من نظرم تغییر نمیکنه! این فکر هم از اینجا به ذهنم رسید که متاسفانه ساختار فکری ما از گذشته جوری بسته شده که چون قدیما ماشین کم بود هر کی بنا بود خالی برگرده ماهم باهاش همراه میشدیم!) الان که هر خانواده ای دو سه تا ماشین داره!حالا اصلا مگه ناو بناست خالی برگرده؟ چمیدونم.

بریم سر همون سیزده پدر خودمون! این بچه ها خواهرای خوش تیپم هر سال منو به صورت سینه خیز میکشنونن میبرن سیزده بدر! هر سال هم جوجه.هر سال هم خودشون تدارک می بینن میخرن درست میکنن میپزن میشورن بار میزنن ومنم فقط زحمت میکشم میخورم! البته امسال اون بادبزنشونو گرفتم من یه چند باز بادبزنو تاب دادم رو جوجه ها:).منتهی چون اینجا خانواده رد میشه از بچه خواهرام عکس نمیذارم! امسال بدجوری رفتم تو کف منقلشون! خیلی جالب بود! یه دو تا عکس ببینیم علی الحساب!





دانشجویان عزیزی که در رشته های سرکاریِ مهندسی تحصیل کردند یا می کنند(چو حقیر سراپا تقصیر!) یا دانشجویانی محترمی که از بد روزگار در رشته های ریاضی و فیزیک به دنبال نخود سیاه می گردند، حتما پیِ چرب و چیلی درس آمار به تنشون خورده و نچسب بودن این درس رو که معمولا با درسِ همچون کتکِ دلنشین یعنی همون معادلات دیفرانسیل  ارائه میشه رو تجربه کردند! این دو تا درس سه واحدی مثل یه دست انداز میمونن تو رشته های مهندسی که اگر یکم بدشانس باشید گیرِ اساتید گروه ریاضی دانشکده تون میفتید و کنند با شما آنچه کنند! من درس ریاضی مهندسی رو خیلی دوست داشتم و دارم! همیشه هم تو  کنکور این درس رو بادرصد بالا زدم.همه‌ی ریاضی مهندسی یه طرف اون نگاشت ها یه طرف! مهندسا میدونن من چی میگم!(اونا هم که مهندس نیستن خیلی ناراحت نباشن اولا کلاسشون بالاتره ثانیا نگاشت رو اگر نمیدونید بهتر همچین چیز مهمی تو عالم خلقت نبود و نیست!:)

القصه! بعد این همه خاطره بازی و یادآوریهای شبهای تاریک امتحان درس آمار، اگر خاطر مبارکتون مونده باشه(کتابش که احتمالا هنوز نمونده باشه چون یا آتیشش زدید یا دادید به بچه های ترم پایین تر از خودتون!) درس آمار از تیله بازی و یه قل دوقل شروع میشد و میرسید به شیر یا خط و بعدش تا دمار از روزگارتون در نمیاورد ولتون نمیکرد!:) ما که ادامه دادیم رفتیم تو فاز فرآیندهای اتفاقی یا تصادفی و همچین باهاش عیاق شدیم و ارتباط برقرار کردیم که کم مونده بود کولموگروف هم از خاک قبر سر بیرون آورد و نهیب زند من غلط کردم اصلا چنین بسطی اختراع کردم!:) 

بازم القصه! یادتون هست یه نمودار ون داشتیم از این دایره ها که می کشیدیم و مجموعه های مستقل از هم رو با اون نمودار نشون میدادیم! یادتون نیومد؟ چندشدید آمار؟ راستشو بگید.پیش خودمون میمونه:))

خواننده باشی باید تا الان دادت دراومده باشه که خب؟ که چی؟ الان من چکار کنم؟!!!!!! چقدر هم عصبانی:)

هیچی فقط آقای تخت روانچی(راستی مگه ما تختِ روان هم داریم؟ ) امروز گفتند که گفتگو با تهدید و فشار سنخیتی با هم ندارند و آنها پیشامدهای ناسازگار هستند. (چقدر هم قشنک و درست و بجا گفتند) منم ناخودآگاه ذهنم رفت سمت درس آمار.پیشامدهای ناسازگار!


پیشامدهای ناسازگار یا پیشامدهای جدا اصطلاحی در نظریهٔ احتمالات است و به پیشامدهایی گفته می‌شود که اشتراکشان تهی باشد، به این معنی که رخ‌دادن هم‌زمان آن‌ها محال باشد.[۱]

برای هر دنبالهٔ متناهی یا نامتناهی از پیشامدهای دوبه‌دو ناسازگار مثل ، احتمال وقوع پیشامد اجماع (احتمال وقوع یکی از این پیشامدها) مطابق رابطهٔ زیر محاسبه می‌شود:[۲]



!چقدر شیرین بود این درس امار
من میدونستم این درس حتما یه جا به درد میخوره! ولی نمیدونستم تو سازمان بین الملل بدرد میخوره! البته کلام آقای تخت روانچی واقعا درسته بنظرم
به ذهنم رسید آیا ما پیشامدهای ناسازگار بازم داریم؟
شاید بشه اینا رو مثال زد
قیمت خودروی تویوتای اف جی کروزر با میزان درامد من!
میزان زحمات یک معلم و استاد با میزان دریافتی اش
میزان زحمات دلالان وارسته و نجیب با میزان دریافتی هایشان
دیگه بیشتر از این ادامه ندم! هر وقت خواستید ناامید بشید تبلیغ این خانم رو تو ذهنتون مرور کنید که بعد این که میگفت اینم شد زندگی خودش  جواب خودشو میداد و میگفت نه خدا رو شکر ما سلامتی داریم و از این صوبتا)


  • دیروز  تو راه دانشگاه، پشت چراغ قرمز یه پسر بچه ای اومد شیشه پاک کن پاشید رو شیشه ماشینم و با این کاردک های پهن مخصوص شروع کرد به تمیز کردن شیشه ماشینم.انصافا هم خیلی داشت تمیز میشد! بهش اشاره کردم که الان پول همراهم نیست و فقط  کارت عابر همراهم بودولی اون به کار خودش ادامه داد! منم هیچی بهش ندادم! سایپای درونم در مقابل حوای درونم حسابی واستاد! آموزه های بلاگر محترمه خانم حوا هم افاقه نکرد! این همه آموزش غیر مستقیم و اصلا ما مردها عاطفه نداریم!.نه عاطفه نه آزیتا! چراغ سبز شد.من پولی ندادم به پسرک، گازشو گرفتم و اومدم در حالی که نصف شیشه جلوی ماشینم تمیز شده بود و منمگه چیه؟ کائوچیو ندیدید؟؟؟!!!:)


  • دیروز تو دانشگاه داشتم از پارکینگ خارج میشدم یکی از کارمندا نزدیک بود یه پسره رو زیر بگیره! پسره همچین کارمنده رو شست گذاشت کنار، من حیرت کردم! همچین فحش و فحش کاری بود یه لحظه من خیال کردم باشگاه بوکسه نه دانشگاه! زمونه عوض شده! زمان دانشجویی ما خیال میکردیم دو نمره از پایان ترم هم دست کارمندای دانشگاه است! دخترای دانشگاه هم لو لو خورخوره ان! خدا شانس بده!


  • ای کاش ما هیچ وقت نفت نداشتیم.! نه نفت نه گاز! نه نفت نه گاز نه صف! نه .(بیخیال بابا)دیروز رفتم بازار میوه تره بار یه صف عریض طویل کشف کردم! بعد کلی سرک کشیدن متوجه شدم صف شکره !!اونم کیلویی ۳۵۰۰۰ ریال! فکرشو بکن!

  • با توسعه مهارتهای فردی مهندسی را در ایران نجات دهیم!(ستاد اعاده حیثیت مهندسان ایران)!

  • راستی یک کارت هدیه بهم داده بودن برای بانک آینده بود.بی انصافن رمزشو نداده بودکلی گشتم تا بانک آینده پیدا کردم و پرسیدم!قابل توجه دوستانی که کارت هدیه بانک آینده دارن و رمزشو ندارن رمزش  ۸۸۸۸ هست! نگی نگفتی:)


سلام

در برنامه #مگه_میشه با #آزمایش نشون دادیم که میزان #موج ورودی از طریق #موبایل به #مغز چقدر است و چند نتیجه گرفتیم:
1️⃣ گوشی رو به صورتتون نچسبونین، چون میزان موج نفوذی خیلی زیاد میشه، ینی به موبایلتون نسبت به صورتتون زاویه بدین
2️⃣ بهترین حالت استفاده از #هندزفری های سیمی است و در این حالت به شدت موج نفوذی کم میشه 3️⃣ هندزفری های #بلوتوث دار کمک چندانی به کاهش اثرات مخرب اومواج موبایل نمیکنن
4️⃣ یک فاکتور بسیار مهم دیگر طول زمان مکالمه است، به هیچ وجه با موبایل مکالمه های طولانی نداشته باشین
5️⃣ #خطرناک ترین حالت موبایل زمانی است که در دسترس نیست، در این حالت، موبایلِ شما برای پیدا کردن آنتن #بی_تی_اس، شدت موجش رو افزایش میده، پس از نزدیک سر قرار دادن موبایل در چنین حالتی به شدت پرهیز کنین
6️⃣ هنگام خواب موبایل رو به هیچ وجه کنار سر یا زیر بالشت نگذارین، این کار فاجعه است
7️⃣ ابدا موبایل رو در جیب کنار #قلب به مدت طولانی قرار ندین، چون روی قلب تاثیرات مخرب داره
8️⃣ تحت هیچ شرایطی موبایل رو در جیب مجاورت #دستگاه_تناسلی قرار ندین. پروژه یکی از دانشجویان من در این حوزه بود و نتایج خوبی نگرفتیم
9️⃣ اگه هندزفری سیمی ندارین، بذارین روی آیفون و گوشی رو از صورتتون دور کنین، در این حالت طبق 
آزمایش های ما تا ۸۰٪ موج نفوذی کاهش پیدا میکنه


اینا 9 تا نتیحه ای که   دکتر علی عبدالعالی گرفتند و من تقریبا به اکثر این نکات سر کلاس اشاره میکنم و برای دانشجوها بازگو میکنم.

البته ایشون علمی اثبات کردند در ازمایشگاهشون.ایشون رو باید بشناسیداین اینستاگرامشونه 


تو اوجِ کارهای روزمره و ترافیک کاری، دیدن فیلم و سریال خیلی می چسبه، من با تلویزیون خیلی رفیق نیستم حتی رادیو رو هم یا تو ماشین و یا از طریق پخش زنده اینترنت گوش میدم، فیلم و سریال هم که لپ تاپ هست.ولی دیشب صدای یه سریال در حین کارم منو مجبور کرد از پای لب تاب بلند شم و برم دقیقا بشینم جلوی تلویزیون و این فیلم رو کامل ببینم! گمونم شبکه نمایش بود یا یکی از این شبکه های که فیلم پخش میکنه.فکر کنم آی فیلم.اسم فیلم پدر آن دیگری بود به کارگردانی یدالله صمدی با فروش گیشه نیم میلیارد تولید سال 93 و اکران 94

فیلم خوش ساختی بود، و منو مجذوب خودش کردتوصیه میکنم به هیچ وجه نبینید این فیلمو! چون اولا سلیقه هامون یکی نیست ثانیا به این نتیجه رسیدم که چیزای خوبو به هیشکی توصیه و سفارش نکنم، شما برید ستایش ببینید:)

عکس پایینو از یه جا کش رفتم ربطی به فیلم بالا نداره ولی تو مسابقه عکاس باشیا رتبه آورده:




دیگه بنا نبود برگردیم به سال 60!

متوجه شدم لاستیک دولتی میدن باقیمت 100 هزارتومن ارزون تر از قیمت بازار

از شب قبل ملت میان نوبت میگیرن و اسم مینویسن!

گفتم بابا بیخیال!

خب همون وقتی که صرف میکنید و تو صف وامیستید رو کار کنید همون 100 تومن درمیادبعد برید آزاد بخرید!

قشنگ سینه امو سپر کردم و رفتم یه جفت لاستیک آزادِ مامان خریدم انداختم زیر پای اسب سفیدم!

بخدا ما ملت رو به صف عادت دادن!!! خوشمون میاد از صف!



بالاخره استاد راهنمای جان، اجازت فرمودند که هجرت از تلگرام لعنت الله علیها به سمت العیاذ بالله واتساپ سلام الله علیها اتفاق بیفته!!

این دانشجوهای فعال با ادمینیّت استاد راهنمای جان و ادمینیّت یکی دو سه تا دیگه از دانشجوهای فعال یه گروه تو واتساپ زدن!

راستی چرا واتساپ کانال نداره؟!! زمینش سفته؟خیلی خشک و خالیه که؟ عینهو بیابون لوت و طبس میمونه! هر لحظه ممکنه هلی کوپترهای امریکایی بیان نیرو پیاده کنن!:)

حدود 23 نفر به همراه استاد راهنمای جان عضون تو این گروه، متشکل از دانشجوهای ارشد و دکترا! از جمله حقیر سراپا تقصیر!

همش هم اطلاعیه دفاع و حمله و هافبک و و جلسه آزمایشگاه  .این حرفاست! خیلی رسمی و شیک و پیک و اتو کشیده!عین اطلاعیه های وزارت کشور میمونه، هیشکی اصل حال آدمو نمیپرسه!

به اعضای کانال هم که نگاه میکنی اکثرا عکس ندارن! مثل خودم! یه هفت هشت نفری عکس دارن، یکیشون خیلی توجه ها رو جلب میکنه!!!(سلکت تو رید فوروارد تکست پلیز)

یه خانمی این وسط جدیدا یه عکس گذاشته یعنی آبروی هر چی دانشجوی رشته مهندسی اونم تو یه دانشگاه معتبر رو برده! یه عکس با عینک دودی و تاپ که ما تصور میکنیم تاپه! یعنی ایشالا که تاپه! خیلی ضایعس!(البته کاملا وضح و بدیهی هست که مقنعه و روسری و شال هم نداره و کاکل ذرّت کاملا مشهوده!!! آخه بی سلیقه یه رنگ شرابی، رنگ کاهی یه کوفتی به این کاکلا میزدی!) البته ما چشمانمان رو درویش میکنیم ولی هر وقت یه پیام میاد بالاخره چشممون میفته و ایمان ما که نه، میترسم ایمان این جونترا دراپ بشه! راستش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون یا از خدا چه پنهون از شما که پنهون نیست؟ کدومش؟!!! اصلا بمن چه از کی پنهون از کی چه پنهون؟ اصلا پنهون بی پنهون؟:))) چی داشتم میگفتم؟ آهان میخواستم بگم شکر خدا رشته ما اینقدر فنیه که هنوز کسی جز استاد راهنمای جان و آلکساندرا نتونسته دل ما رو ببره!  این زی زی گولوهای کاکل طلا که سهله!! لازمه برای صدمین بار تاکید کنم که هم من و هم استاد راهنمای جان مذکر هستیم و این دلبری ها معنویه؟ البته آلکساندرا جان مونث هستند و ایران نیستند! پای ما چلاق(لنگ) و هامبورگ بس دراز! دست ما کوتاه و خرما بر نخیلِ! (یا آلکس در هامبورگ)البته اصل شعر برای حافظ هست والا من معلول جسمی نیستم! راستی مگه بنا نبود که دیگه در مورد آلکس اینجا صحبت نکنم؟ چرا رعایت نمی کنید؟؟!!!

داشتم میگفتم، خدائیش این دختره انگار شعور نداره؟ خب یه عکس گذاشتی که دل زیدتو ببری، چشم ما چرا باید به این ترکیبات و کلمات تازه بیفته؟حالا ما هیچی! از استاد راهنمای جان خجالت بکش شهلا گامبو!!! عفّت شه!!! زری کماندو!!!!بازم بگم؟ 

بقول حاجی کاتیوشا: به کجا داریم ما؟!!!!



اینی که نشسته با یکم کنتراست نور بالاترِ رنگ چهره، 35 درصد زیبایی بیشتر و 46 درصد نورانیت بالاتر!!! و 55 درصد کارکشن کالِرِ بیشتر!!! مثلا منم!

اونایی که دارن پتکوپ پتکوپ میدون! سمت راستیه ترِ نه ببخشید تزِ دکترامه!، سمت چپیه هم پروژه هامه!!

(از اینکه منو با گاوا قاطی نمی کنید بی نهایت سپاسگزارم:))

دعا کنید آخرش زمین نخورم! مگه چیه؟ مسیر زندگیه دیگهبالاخره همتون دیر یا زود با همین سرعت باید حرکت کنید!

البته اگر این گاوها شیر هم بدن بد نیست که شانس ما نرن!:)


این دوستمون که از سرزمین پست برگشته الان تو آزمایشگاه داره با skype با همکاران تحقیقاتی اش در سرزمین پست و کیلومترها اونطرف تر در مورد موضوع تحقیقاتشون انگلیسی صحبت میکنه!

قبلش از ما اجازه گرفت که مزاحممون نباشهگفتم راحت باش.

بعد اونطرف یه موضوعی رو مطرح کرده و بعد کلی توضیح، این دوست ما متوجه شده! دوستمون وسط اون همه جمله انگلیسی میگه : آهااااااااانیِس!!!!

یعنی از این ضایعتر مکالمه ندیده بودم!(من بجاش بودم یه دمت گرم هم لای جملاتم میچپوندم:))

راستی اهاااااااان به انگلیسی چی میشه؟دقت کنید آهااااانش خیلی باید آهاااان باشه ها!


تقریبا یکی دو ماه پیش بود که تو آزمایشگاه داشتم مقاله میخوندم که صداهای عجیبی توجه منو بخودش جلب کرد!

اول اهمیتی نمیدادم

بعد که بیشتر دقت کردم متوجه شدم صدا شبیه جیغ خانمهاست!

بازم اهمیت ندادمگفتم حتما دخترای دانشگاهمون دارن با دوستاشون شوخی میکنن و میخندن!

یکم که گذشت جیغها بنفش تر شد و دسی بل صدا بیشتر! صدای جیغ و داد پسرا هم شنیده میشد!

پنجره آزمایشگاه رو کنار زدم و متوجه شدم دقیقا خیابون پشت آزمایشگاه ما شده قلمرو کلاغ ها!

هر بنی بشری که رد میشه اینا بهش حمله میکنن و بسرش نوک میزنن!!

چندتا خانم که میخواستن از اونجا رد بشن رو منصرف کردم و گفتم مسیرشونو عوض کنن!

رفتم زنگ بزنم به حراست که با تفنگ بادی شون بیان کلاغها رو متفرق کنن که بازم صدای جیغ شنیده میشد!

آخرین صحنه ای که دیدم این بود یه کارگر خدماتی داشت رد میشد و کلاغه،عقابوار بهش حمله کرد ولی کارگره پسر شجاعی بود همچین زد پس گردن کلاغه که کلاغه ناک اوت شد و افتاد زمین، بعدش شلان شلان  از مهلکه دور شد!

دیدم دیگه کاری از دستم بر نمیاد جز گفتمان با کلاغها که چون هم لیتریچر نبودیم کلا منتفی شد! .به حراستم که زنگ زده بودم و اطلاع داده بودم.

پس پنجره رو بستم رفتم سراغ مقالاتم! بی مسئولیتم خودتونید:)


اینم بخونید جالبه:

در استرالیا کلاغ های زاغی در فصل عجیبی به نام Swooping مرتبا به انسان ها حمله می کنند!مردم هم به ناچار یا کلاه های تیغ دار به سر می کنند یا اصن از خونه بیرون نمیان



یادتونه قبلا حرف از آقا تورج بود؟

جدیدا یه تعویض روغنی منصف تر پیدا کردم که خیلی حرفه ای تر از آقا تورجه! تازه متوجه شدم آقا تورج سرم کلاه میذاشته! هر دفعه میرفتم یه مدل روغن میریخت! می گفت کمیابه! هفته پیش آقا جواد رو یافتم که همونی که میخواستم رو ریخت تو حلقوم اسب سفیدم! از مشتریاش که صف بسته بودند پرسیدم چطوره مطوره کار این آقا جواد؟ گفتن صف ماشینا رو جلوی مغازه اش ببین؟ چرا مغازه بغلی صف نداره؟ اونجا بود که ایران چک پنجاه هزارتومنی ام(بجای دوزاریم) افتادملت! بخدا این صفا همش حکمت داره! الکی نیست! ما ایرانیها الکی صف نمی بندیم!:)



پ.ن:

1-  لازمه عرض کنم که عکس بالا، عکس ماشین من نیست؟! یوقت، امر بر آهن پرستا مشتبه نشه! من بناست درسمو ادامه بدم!:)

2- ماشین فوق یه فراری 488 اسپایدره که انشالله میخرمش باهاش میرم شمال جوج میزنم! البته بدون شلوارک! چون خوشم نمیاد!ذهمونطور که دعا فرمودید و اون تویوتای اف جی کروزر رو خریدم! و قیمتش رفت نزدیک قله ی کوه قاف! این رو هم دعا میکنید میخرم!!!(ما را به خیر شماها  امید نیست شر مرسان:))

3- لاکان(لاک های) غلط گیر یوخ نیان بگن این عکس چه ربطی داشت به تعویض روغن؟! ایشالا یدونه از اینا بخرید متوجه میشید که تعویض روغن این ماشینا مثل ماشینای معمولی نیست و لیفت هیدرولیک میخواد و باید اینقدر زیر و روش کنی تا روغنشو عوض کنی!.خلاصه دنگ و فنگی داره برای خودش! اطلاعات بیشتر خواستید اینجا رو ببینید! جالبه.


بالاخره به سوی وطن بازگشتآخرین فرستاده و رسول استاد راهنمای جان،از سرزمین پارس به سرزمین پست،
او که با یار دلنوازِ قانونی ش به دیارِ پست شتافته بود امروز با یک جعبه شیرینیِ لنگوئج(شیرینی زبان) به میهن خویش بازگشته بود(خساست تا چه حد!)
شیرینی اش چون زبان بود خشک بود و از شیرینی های زبان دیگر نیز کمی خشک ترولی می شد آن را خورد.
رسولِ سرزمین پارس با هیمنه ای از دانش به دیار پست شتافته بود و 7-8 ماهی در سرزمینِ سرسبز پست جا خوش کرده بود! 
اهریمن بر شما پیروز شود اگر فکر کنید من بدو حسودی میکنم! ولی خب کمی تا قسمتی ممکن است!
از او پرسیدم سرزمین پست را چگونه یافتی؟ (بعد از آنکه  شیرینی زبان را خوردم پرسیدم!)
او گفت: مانند مردمان مشرق زمین گرم نیستند ولی سخت کوش و اهل کارند (با خودم گفتم اینو که میدونستم یه چیز جدید بگو آخه رسول ِسرزمین پست!)
خواستم از او بپرسم برایمان چه آورده ای مارکو؟ دیدم آخر این چه سوالی است؟! نه این بنده ی خدا مارکوپولوست، نه شامپو صدر صحت استفاده می کند و نه خورجینی بر دوش دارد و نه تازه از حمام بیرون آمده! لذا رفتم به سراغ سوال بعدی!
پرسیدم خوش گذشت! گفت بد نبود(با خودم گفتم آره جون عمه ی محترمه ات! در اروپا به آدم بد میگذرد؟! البته یار دلنواز قانوی اش هم همراهش بوده و حتما بیشتر بهش خوش گذشته، نوش جانش نامزدبازی در اروپا! )
از او پرسیدم تفاوت مکتب خانه ی سرزمین پارس با مکتب خانه سرزمین پست را در چه دیدی مارکو؟ نه ببخشید رسولِ سرزمین پست؟ او پاسخ داد انها دنبال نخود سبز می گردند و ما در اینجا دنبال نخود سیاه! به او گفتم بیشتر کیلیِر نما(روشن تر حرف بزن!) او گفت: آنها نتیجه تحقیقاتشان به داده های تجربی و نتایج مورد نیاز صنعت وصل می شود، حتی گروهی که به موازات ما روی موضوع ما کار میکردند، داده هایشان را به ما نمی دادند و می گفتند محرمانه است!(تو اروپا هم از این جنگولک بازیا داریم دقت بفرمایید) یک قرار داد خفن هم داشتند که شب و روز در راستای قراردادشان که موضوعش همان موضوع تحقیقات اساتید و تز دانشجویان دکترا بود، مثل بولدوزر کار میکردند!!! ولی در سرزمین پارس جملگی به دنبال نخود سیاه هستیم! همانجا بود که صحیه ای کشیدم و گفت یاللعجب!!!! و خواستم قالب تهی کنم که یاد قالب های بیان افتادم که با تهی شدن قالب، وبلاگ اصلا نشان داده نمی شود و میشود همان چه که شد: شاید وقتی دیگر!
بدو گفتم بازم از سرزمین پست برایم بگو!
گفت آنها به شدت با هم کار میکنند، استاد و دانشجو در کنار همیک تیم هستند! اینجا فقط دانشجوها کار می کنند! حتی در تیمشان دو سه استاد خبره هر یک با یک تخصص موجود است! ولی در سرزمین پارس اساتید سایه یکدیگر را با خمپاره انداز میزنند!.خواستم صیحه دوم را بکشم و برای همیشه خاموش شوم که یادم افتاد هنوز قبض موبایلم را پرداخت نکرده ام و ممکن است مشغول ضمه؟ مشغل ظمح؟ مشغول زمه؟ حالا هر چی! شوم!
گفتم بازهم بگو: گفت منو بیکار گیر آوردیا! میخوام برم نهار .بقیه اش باشه برای  بعد.گفتم برو نهارتو کوفت کن رسولِ سرزمین پست!


دستفروشِ داخل مترو هم که باشی باید اصول حرفه ای گری را خوب بدانی!

نه مثل پیرمردی که با صدای ضعیفش از روی نا آشنایی با اصول حرفه ایِ فروشندگی، همه نوع وسیله ای با خود حمل میکرد، آنقدر تنوع جنس داشت که من حیرت کردم قیمتها چطور یادش مانده بود؟؟!!

ولی در سفرِ رفت با مترو، پسری فقط مسواکِ آنتی باکتریال می فروخت، آنقدر هنرمندانه و قرّا با دستمایه ی طنز جنسش رو تبلیغ کرد که چندین نفر از او خریدند!!، پسرک می گفت: پول نداری دستگاه پوز هست! کارت نداشتی چک و سفته هم قبول می کنیم!!!:)))

خلاصه فروشنده ای بود برای خودش،

 حرفه ای باشیم!





هرگاه از خوشبختیِ کسانی ‌که دوستمان ندارند، خوشحال شدیم

هرگاه برای تحقیر نشدنِ دیگران از حق خود گذشتیم

هرگاه شادی را به کسانی که آن را از ما گرفته‌اند هدیه دادیم

هرگاه خوبی ما به علت نشان دادن بدی دیگران نبود

هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم.

هرگاه به بهانه‌ی عشق از دوست داشتن دیگران غافل نشدیم

هرگاه اولین اندیشه ما برای رویارویی با دشمن انتقام نبود

هرگاه دانستیم عزیز خدا نخواهیم شد، مگر زمانی که وجودمان آرام بخش دیگران باشد

هرگاه بالاترین لذت ما شاد کردن دیگران بود.

@bakelasbashim



عکس بالا رو نگاه کنید

این کوآلا از آتش سوزی یک جنگل 2000 هکتاری در استرالیا جان سالم به در برده ولی زخمی شده! حالا کاری ندارم قیافش شبیه بعضی از دانشجوهای منه وقتی که از چرت سر کلاس بیدار میشن و می بینن انتگرالهای دوگانه تبدیل شده به سه گانه!!:)

آی آدمهای مهربون.با ندونم کاریتون!!! (خشایار اعتمادی خونده گمونم)


یه چیز خوشمزه بگم؟ :  

-کشک و بادمجون دلپذیر! 

- باقالا قاتوق دلپذیر!!!

آقا؟؟

یه دونه عالیس بدید؟ 

دوغشو بدم هولوشو بدم؟؟؟

همه شو بده!:) (راستی هنوز برای این جوک نساختن؟)


ضمیرناخودآگاه ما رو پر کردن با این اراجیف!:) 

منم که خوره رادیوی ماشین!! یهو حواسم پرت میشه بزنم یه کانال دیگه! فقط خوشحالم که حداقل سروش جمشیدی افتاد تو کار تبلیغات!

اون سریال مسخره ی سروش صحت که دیگه حال آدمو بهم میزنه!

 حداقل سروش جان میخوای انواع روشهای مخ زدن رو آموزش بدی(که ماشالا نسل جدید تو این حوزه پست دکترا داره:) چی میخوای بدونی؟!!!) حداقل احترام به بزرگتر رو فدا نکن. تو سریال حبیب صاف میزنه تو گوش همسایه شون، امیری! این یعنی چی؟ این یعنی انهدام اخلاق در رسانه ملی! کاری به باقیش ندارم!! حال هی بگو سخت نگیر!!! این سریال طنزه!! مردم شادی میخوان! هر چی حشمت فردوس تو ستایش 3 زحمت کشید و با افتاد نیفتاد ارکان خانواده رو نهادینه کرد، این حبیب عشقی داره به باد فنا میده:) یادم باشه ایندفعه سروش رو تو کتابخونه دیدم همینجوری یه دونه بخوابونم تو گوشش!!! یا حداقل بگم سروش جان دقت کن! اخلاق نسل جدید همینجوریش هم تو گرداب فناست!دیگه آموزش مستقیم لازم نداره!!! داره؟

چند روزه دستم به نوشتن نمیره و حسابی کلافه ام9 روز ننویسی دیگه نوشتن سخت میشه! بلاگرها هم دارن میرن نوبت به نوبت!! بعضی بلاگرا رفتن کانال زدن:)) گمونم آخرش کلید بیان رو بدن دست من بگن خواستی بری لامپا رو هم خاموش کن، درها رو هم قفل کن! مواظب باش فقط سماور روشن نباشه:)


1- به خاطر دامین ir. ات!

2- به خاطر این که هر سایت و پیامرسانی تو هر شرایطی بسته بشه بازم تو بازی!

3- بخاطر بومی بودن سرورهات!

4- بخاطر نگهداری از فایلها و عکسهام به مدت چهارسال با همون کیفیت و بدون کم و کاست

5-بخاطر user Friendly بودنت! از نوجوان 12 ساله تا پیرمرد 92 ساله براحتی ارتباط باهات برقرار میکنن

6-بخاطر سرعت مناسب بالااومدن وبلاگهات

7-بخاطر احترام به مخاطبت، آزادی نسبی بیان در بیانت!

8-بخاطر انواع و اقسام تنظیمات تو وبلاگت!

9-بخاطر ظاهر شسته رفته و تمیز و منظمت!! مثلبگذریم:)

.بقیه شم شما بگید خب.

راستی از اونجا که دیکته ننوشته غلط نداره یه سری ایرادات رو هم من چند وقت پیش تو این پست نوشتم که اتفاقی نیفتاد!

یه دوسه تا پیشنهاد هم جدیدا اضافه شده از جمله اینکه اگر کسی دنبالمون کرد(به صورت فیزیکی نه آ:)) متوجه بشیم همینطور قطع دنبال رو! اگر وبلاگ بیان میرفت سر کوچه 2 تا نون سنگک هم میگرفت که نور علی نور میشد!:)

در هر صورت:

ازت راضیم بیان! خدا ازت راضی باشه:)

حرف آخر:

مهندس قدیری(مدیرعامل محترم بیان) حداقل تو دیگه ما رو صحمیـــــــــه بندی نکن!:)




عاداتى که می‌تواند نشان دهنده کمبود اعتماد به نفس باشد:


١. به همه چیز بله گفتن و ناتوانى در نه گفتن به بعضى درخواست ها و امور خلاف میل فرد.

٢. مکالمات درونى منفى و یا خود سرزنش گرى.

٣. عقب نشینى کردن از اهداف زمانى که فرد مورد انتقاد دیگران قرار مى گیرد.

٤. ناتوانى در تصمیم گیرى. 

٥. ترس از شکست.

٦. انتقادات سازنده در مورد کارها و امور را یک مشکل و نقص شخصى فرض کردن. 

۷. ترس از بیان نظرات و ایده ها در برابر دیگران.

۸. زود تسلیم شدن.

۹. مقایسه منفى خود با دیگران.

۱۰. جمع کردن شانه ها و خمیده راه رفتن.

۱۱. بى قرارى و اضطراب مزمن

۱۲. سعى در اثبات اینکه موفقیت ها و دستاوردهاى فرد فقط یک شانس و اتفاق بوده.

۱۳. خرید چیزهایى که دیگران دوست دارند، به جاى خریدن چیزهایى که خود فرد دوست دارد.

۱۴. کناره گیرى از اجتماعات.

۱۵. اغراق بیش از حد در مشکلات شخصى.

۱۶. ترس از تجربه هاى جدید.

@bakelasbashim


بعد از خانه خدا،تنها خانه ای است که:

روزی ده ها بار می توانی بروی بدون دعوت

و هر بار صاحب خانه از دیدنت خوشحال و خوشحال تر می شود.

خانه ای که برای رفتن نیازی به دعوت ندارد

خانه ای که حتی خودت می توانی کلید بیندازی و وارد شوی

خانه ای که همیشه چشمانی مهربان به در دوخته تا تورا ببینند

خانه ای که یاد آور آرامش کودکانه توست

خانه ای که حضورت و نگاهت به پدر و مادر عبادت محسوب می شود و گفتگویت با آنها ذکر الهی است

خانه ای که اگر نروی دل صاحبخانه میگیرد و غمگین می شود.

خانه ای که قهر با آن ، قهر با خداست!

خانه ای که دو تا شمع سوخته اند تا روشنی به ما بدهند و تا وقتی سوسو میزنند، شادی و حیات در وجودت جریان دارد.

خانه ای که سفره هایش خالص و بی ریاست

خانه ای که وقتی خوردنی آوردند اگر نخوری ناراحت و دلشکسته می شوند

خانه ای که همه بهترین هایش با خنده و شادمانی تقدیم تو می شود

خانه ای که .


چقدر خانه والدین به خانه خدا شباهت دارد


"قدر این خانه ها را بدانیم"

"قدر این فرشته های آسمانی را بدانیم"

شاید خیلی زودتر از آن که فکر کنیم

 دیر می شود.

@bakelasbashim




دریافت




دریافت




دریافت



نمیدونم چرا هر چی خرِ پیر و الاغِ آبیه دور از جون شما میاد میچسبه به اسب سفید من! دیروز از دانشگاه که داشتم خارج میشدم من تو مسیر مستقیم داشتم میرفتم که یه منوببوسِ آبی(مینی بوس آبی) پیچید جلوی من و من که در این طور مواقع به هیش جنبنده ای اجازه به حق اسب سفیدمو نمیدم کوتاه نیومدم و چون حق با من بود به مسیرم ادامه دادم! بدبختی الاغِ آبی هم کوتاه نیومد و شد آنچه نباید میشد!! خوشبختانه یکم فقط غوزکِ پای اسب سفیدم خراشیده شد که اونم چیزی نیست!  راننده پیرمرد بود و سرویس بچه های استثنایی دیگه من که همیشه کوتاه میومدم بازم کوتاه اومدم گفتم جهنم چیزی نشده کهخدا رو شکر خطر از بیخ گوشِ اسب سفیدم گذشت! تازه راننده مینی بوس میگفت شما مقصری!!! گفتم باشه حاجی شما درست میگی من مقصرم که امروز اسب سفیدم مزاحم الاغ آبی تون شده:) خدائیش 30 ثانیه نشد!! نمیدونم چرا ملت از فرهنگ تصادف کردنِ من الگو برداری نمیکنن؟ واقعا چرا؟

اینم اصل صحنه و کروکی:




چند روز پیش جای همه خالی مجلس عقد و عروسی تشریف داشتیم! دیگر حسابش را بفرمایید که ما  چقدر لاکچری هستیم که وسط اعتراضات و اغتشاشات و سهمیه بندی و طرح معیشتی و عقد و عروسی رفتنمان سر جایش محفوظ است!!

البته پر واضح و مبرهن هست که تاکید و پافشاری بر این نکته که بنده نه عروس بودم و نه داماد، ضرورتی ندارد چه اینکه همه خوانندگان این وبلاگ همگی وقوف کامل دارند.

تقریبا اگر خواستید از جزئیات و وضعیت کلی مملکت با خبر شوید، یک مجلس از این نوع که من شرکت کردم کافی است!

فقط لازم به ذکر است هزینه ها بی خیال،  این را خودتان بهتر از من می دانید! یک لنز مثلا قیمتی بین 100 تا 300 تومن و حتی بالاتر هم دارد! دیگر از لنز بگیر و برو(آقا لنز دوربین؟ نه خود آقای لنز!)  کمربند آقا داماد 100 و خرده ای! عاقد چیزی نزدیک به هفت میلیون ریال اخذ نمود!  بلیط مشهد با هواپیما ارزانتر نیست؟ تی تاب سالمین 1000 تومان!(این را برای دلداری عرض کردم!:))

تا میتوانید زودتر نیمه گمشده خود را از هر خراب شده ای که شده!(وجود سجع در نوشته های این وبلاگ امری طبیعی است خیلی تعجب نکنید:)) پیدا کنید و مخش را بزنید که ازدواج کند! (چرا ازدواج؟ با برهان خلف به شما اثبات میکنم که چرا؟ شاید عده ای بگویند ما هنوز انتخاب نشده ایم(برای آن هم راهکار دارم) شاید بگویید سن من برای ازدواج گذشته(اشتباه نکنید سن فقط یک عدد است راهکار دارم)شاید مثل یکی از دانشجویانم بگویید کی برای یک لیوان شیر میره گاو میخره؟این جمله توهین تلقی میشود و اگر بر این باور معتقدید با دلیل ثابت میکنم که خیلی اشتباه یا راحتتر عرض کنم غلط میفرمایید:))الان نفری 30 میلیون تومن به هر یک از زوجه(من نمیدانم وقتی زوج یعنی دو نفر، زوج و زوجه دیگر چه صیغه ای است، منظور به هریک از عروس و داماد است) می دهند، جمعا میشود 60 میلیون تومان! 45 هزار و 500 تومان هم یارانه میدهند، میشود 60 میلیون و 91 هزارتومن، تازه کجایش را دیده اید، طرح معیشتی هم امده ورژن 2019، دو نفر بشوید 103 هزارتومن می دهند! امیدوارم هیچ مسلمانی به #6369* نیازی پیدا نکند! آن 60 میلیون تومان که پول ملی است، آن 91 هزارتومن هم پولِ؟؟ پولِ؟؟(حالا هر چی) است، این 103 هزارتومان هم پول تدبیر و امید است! خدا نیاورد روزی را که ببینم کسی مسخره میکند! این پولها اگر چه کم است ولی برکت دارد! شما اگر تا بحال این موضوع را درک نکرده اید یک دستی به سر و روی بدن خود و اعما و احشای خود بکشید! سالم نیستید؟ زنده نیستید؟ درمانده اید؟ چرا شکر نمی کنید؟ احترام بگذارید(البته به میتی کومان)چرا این همه غر میزنید؟ چرا مسخره می کنید؟ همین برکت همین پولهاست که سالمیدخدا با شماستخدا شما را نگه داشته برای انتخابات های(انتخابات ها خیلی کلمه غلطی است و مثل دم خروس مشخص است که ضایع است ولی تقریبا در این مملکت همه میگویند انتخابات ها!) بعدی اگر جان سالم بدر ببریدچه؟ خارج از کشور؟ فکرش را هم نکنید! شما خیال می کنید بروید خارج آنها منتظر نشسته اند و فرش قرمز برایتان پهن کرده اند؟ فرض کنیم شما وضعتان توپّ است و با شرایط یک کشور خارجی هم کنار میایید و از هوش و ذکاوت بالایی هم برخوردارید و دانشگاهی در ینگه دنیا شما را اکسپت می کند، همینطور جنبه اش را هم دارید(نه مثل ان جوانک نخبه ای که برای تحصیل به کانادا رفته بود و از قضا در آسانسور دانشگاه زیبارویی می بیند و عنان از کف رها شدن، همان و تعرّض به آن زیبارو همان و شکایت زیبارو و اخراج، همان!!!! نهایتا گمان کنم هم اکنون آن پسر ورِ دلِ ننه جانش نشسته است!)، گیرم که همه چی اوکی، ولی با غم غربت چه می کنید؟ یارانه تان چه میشود؟ اصلا همه چی حلّ، آنجا سرِ کی و سرِ چی میخواهید غر بزنید!؟

پر و اضح و مبرهن است که شرایط رفتن برای همه کس میسر نیست! چه اینکه اگر ممکن بود من همین خزعبلات را با کمی تفاوت همین الان داشتم برای آلکسِ جان در فرانکفورت به زبان آلمانی(از همان گویش ها که می گوید میخش تهش پخه!!!)، می گفتم و نه می نوشتم، ان هم برای بانو الکس نه شما!

در هر صورت آسمان همه جا یک رنگ است! شما اینجا غر بزنید آنجا هم مطمئن باشید غر میزنید.اینجا از منابع و داشته هایتان بهره نبرید آنجا هم همینطور استفرقی نمی کند!

پس دست به کار شویداز تو حرکت از خدا برکت!!! بروید و بگیرید استراحت کنید! چون دست به هرکاری بزنید شکست میخورید!(نه دیگر این شوخی بود!)

دختران و پسران خوب سرزمینم باید به این نکته آگاه باشند که دوران جوانی دورانِ محدودی است، شما همیشه عاشق نمی شوید، دوران عاشقی شما دارای توزیع گوسی است! یک میانگین دارد و یک واریانسی! 

هر چه توزیع عاشقی شما تصادفی تر، واریانس آن بیشتر، هر چه میانگین بالاتر، آهنربای عشق وجودی شما ضعیف تر و هر چه منحنی تیزتز،(بقیه اش را شما بگید ببینم یاد گرفته اید یا نه؟)

اصلا گوربابای میانگین و واریانس! شما در یک دوره ای که حوالی بیست و چندسالگی(البته هم اکنون مواردی از زایشگاه هم مشاهده شده که فلان نوزاد مخ نوزاد جنس مخالف را زده! و به پدر و مادرشان گفته اند ما فکرامونو کردیم از همینجا میخوایم ویزا بگیریم بریم!) تا سی و چند سالگی است و برای افراد مختلف این چند فرق می کند و شاید تا چهل و چند و یا پنجاه و چند و مورد داشته ایم که تا هشتاد و چند هم ادامه داشته باشد! خلاصه آنکه پیک عاشقی محدود است!

نمیدانم مخاطبان گرامی تا اینجای بحث چقدر به مذاقشان خوش آمده ولی حرفهای زیادی ماند! بدلیل آنکه پست مطوّل نشود(خدائیش عجب کلمه ای نوشتم!) به همین مختصر بسنده نموده و بر زیادت مطلب قلم گرفته و منتظر واگویه های مخاطبین نازک بین این وبلاگ فروتنانه(من هر وقت کلمه امپول رو میشنوم نمیدونم چرا ناخوداگاه یاد کلمه فروتن میفتم!) زانو به خاک میسایم!(البته الان رو صندلی نشستم!)

ممکن است ادامه داشته باشد


نقاشی از Alex Green




چهارشنبه ای من ارائه داشتم تو جلسه آزمایشگاه، استاد راهنمای جان هم شرف حضور داشتند، همه بچه های آزمایشگاه هم بودنجاتون خالی فقط شما نبودید! خواستم آدرس بدم بیایید گفتم اینا تو فضای مجازیش نیستن چه برسه به فضای واقعیش! تا وقتی نت قطع بود همه پناه آورده بودن به بیان! الان ملت دیگه تو اینستا و تلگرام و . میچرخن! بذار بچرخن  پرچم بیان بالاس! ما با بیان صفا میکنیم!! خدایا این خوشی ها رو از ما نگیر! بگذریم.

چی داشتم میگفتم آهان! (یعنی مثلا من الان خیلی از موضوع پرت شدم:)) یکی دو روز وقت گذاشتم تا یه پاور پوینت یا بقول یکی از اساتید که وبلاگ هم داره و تو وبلاگش مینویسه پرده نگار! آماده شد!!! هر چند بنا بود دانشجوی ارشدی که با من کار میکنه به من کمک کنه تو این موضوع، چند تا اسلاید ایمیل کرد که تقریبا خیلی به دردم نخورد! بعدشم پیامک داد که سر ماخوردم و نمیتونم بیام!! نمیدونم منو پیچوند یا واقعا سرماخورده بود!! راستی از روی پیامک چطور میشه فهمید کسی سرماخورده یا نه؟

پرده نگارم رو تا تونستم به شکل هایی که مفهوم رو بهتر میرسوند مجهز کردمراستی بچه ها تو فایل پرده نگارتون خیلی تکست ننویسید.بیشتر شکل و تایتل های کلی.جدیدا هم که میدونید prezzi اومدهخاستگاه prezzi کشور مجارستانه.اینا رو میدونیدولی نمیدونم چند باری که خواستم برم prezzi یاد بگیرم خیلی با محیطش صفا نکردم.عطاشو چسبوندم به لقاش جفتشم چسبوندم به دیوار! :)


جلسه آزمایشگاه ما تشکیل شده از همه دانشجویان ارشد و دکترایی که استاد راهنماشون، استاد راهنمای جانِ من هست، بعلاوه یکی دو نفری که از دانشگاه های دیگه میان و احتمالا بازم استادراهنماشون، استاد راهنمای جانِ من هست، این جلسات دو هفته یکبار توسط دانشجویان به منظور اعلام این مفهوم که" ما در آزمایشگاه بادمجان واکس نمیزنیم !و داریم یه غلطی میکنیم و بیکار نیستیم" و برای تبادل افکار و همفکری و هم افزایی تشکیل میشه! جلسات خوبیه کسی دنبال اثبات خودش یا خدایی نکرده حال گرفتن و مچ گرفتن نیست و با اخلاق خوبی که این فرشته روی زمین(استاد راهنمای جانمو میگمخدائیش دیگه این پرانتزا رو نباید بگم باید خودتون دستتون اومده باشه تا حالا که: فرشته کیه؟ دلبر کیه؟ آلکس کیه؟ اسب سفید کدومه؟ الاغ پیر چیه؟ استادراهنمای من آقا هستند  و)به خوبی هر چه تمام تر این جلسات رو مدیریت میکنه

القرظ؟ الغرض؟ القرز؟؟؟حالا هر چی.خلاصه اینکه یه ارائه ای به منصه ظهور؟ حظور؟ منسه ی حذور!!؟؟.(حالا خیلی هم املام خوبه هی از این کلمات کلوخی بکار میبرم!:)) رسوندم که همه نزدیک بود با کاردها و پرتقالهایی که دستشون بود(و نبود!) دستاشونو ببرن!!!(البته خبر دارید این روزا یوزارسیف زیاد شده دیگه من کشیدم کنار و ادعایی هم ندارم تو این زمینه!) خلاثه که همه کف کرده بودن!.بعد ارائه هم یه فیلم چند دقیقه ای گذاشتم همه دیگه حظ کرده بودندیگه اونا هم که تو کف نبودن اونا هم کف کردن!(کف کردن در لغت به من حظ و بهر وافر بودن در هنگام تردن چیزی یا کسی هست!) خلاصه ماشین لباسشویی ای شده بود کلاس!:) وسط ارائه ام یکی از دانشجوهای دکترا سوال خوبی پرسید.ارشدا که کلا یادداشت برداری میکردن! سوالای استاد راهنما رو مثل قرقی جواب میدادم! همینطور سوالای هومان روولی میلاد اون عقب  یکی دو تا سوال پرسید یکم اذیت شدم ولی با هم جواب سوالا رو دادیمیکی دیگه از دانشجوهای دکترا سوال پرسید که حاشیه ای بود و بچه ها میخواستن استفاده ی بکنن ولی من جواب دادم: منو وارد این بازیای پیچیده نکن!!! و همه خندیدن! بنظرم جواب خوبی دادمنظر شما چیه؟ میدونم که نظر نمیدید معمولا اصلنم مهم نیست:)

در هر صورت ارائه که تموم شد، یکی از دخترای ارشد گفت فلان موضوعی که میگید رو من تولیسانس کار میکردم و یکم خواست بیشتر اطلاعات بده در مورد این موضوع که خدمتشون عرض کردم بله بنده هم همینها رو ابتدای ارائه ام گفتم ولی ظاهرا تشریف نداشتیداستاد هم دست گرفت و گفت بله دیگه وقتی دیر میایید همین میشه!!!! یکم دلم براش سوخت و گفتم شاید همینجوری تایید میکردم و دیر اومدنشو بولد نمیکردم شاید بهتر بود!  بعدا چک کردم دیدم خوشبختانه ناراحت نشدهالبته بازم مهم نیست! خلاثه ارائه که تموم شد همه یه کف مرتّب برام زدن! شما نمیدونید براتون همه کف بزنن چه حالی داره؟ اونم حدود 25-30 نفر.منتظر بودم کلاه بوقی سرم بذارن و برف شادی بزنن که هر چی صبر کردم دیدم خبری نشد!!کیک هم که نیاوردن بی انصافا:)اون لحظه کجا بودی اَلِکس!!!!؟؟؟؟؟

دو سه تا دانشجوها گفتند استاد ارائه شون خیلی خوب بود.استاد راهنمای جان هم برای اینکه قافیه رو نبازه گفتند که بله استادشون خوبه که ارائه شون خوب بوده:) دیگه آخر جلسه به شوخی های همیشگی گذشت و تعریف و تمجید از ارائه من. استاد هم به دانشجوهای جدید توصیه کرد کسایی که میخوان موضوع پایان نامه شون  در راستای موضوع ارائه ایشون(من) باشهسریعتر اعلام کنندیگه خداحافظی کردم و اومدمخسته بودم.اومدم آزمایشگاهاین شلف(قفسه) پارتیشن یکی از بچه های دکترای آزمایشگاهمونه.همونی که تو سرزمینِ پست فرصتشو گذروندهاین کتابا بیشتر برای اینه که بگن ما دخلِ کتابو درآوردیم!!



روزی فیل با سرعت از جنگل می گریخت!

دلیلش را پرسیدند گفت: شیر دستور داده تا گردن همه زرافه ها را بزنند!

گفتند: تو را چه به زرافه؟! تو که فیل هستی پس چرا نگرانی؟!

گفت: بله من میدانم که فیل هستم؛ اما جناب شیر، الاغ را به پیگیری این دستور مأموریت داده!!



 

دامپزشکان در حال معاینه یک گوزن وحشی مرده  پس از قورت دادن 7 کیلوگرم کیسه های پلاستیکی و دیگر زباله ها در پارک ملی Khun Sathan در استان نان تایلند


ﻣﺮﺩ ﻫﺰﻡ ﺷﻨ ﺩﺭ ﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ کار ﺑﻮد، ﻧﺎﻬﺎﻥ ﺗﺒﺮﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ و ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ!

ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍ ﺑﺮﻭﻥ آﻣﺪ و ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻔﺖ: ﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘ؟
ﻣﺮﺩ ﻗﻀﻪ ﺭﻭ ﻔﺖ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ آﺏ ﺭﻓﺖ ﻭ یک ﺗﺒﺮ مسی از آب بیرون آورد.

فرشته ﻔﺖ: ﺍﻨﻪ؟؟؟

ﻣﺮﺩ ﻔﺖ: ﻧﻪ!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ یک ﺗﺒﺮ ﻧﻘﺮﻩ ﺍ ﺑﺮﺸﺖ، ﻔﺖ: ﺍﻨﻪ؟
ﻣﺮﺩ ﻔﺖ: ﻧﻪ!!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﺍﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ یک ﺗﺒﺮ ﻃﻼ ﺑﺮﺸﺖ ﻔﺖ: ﺍﻨﻪ؟؟
ﻣﺮﺩ ﻔﺖ: ﻧﻪ!!!!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭﺗﺒﺮ ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺩ را پیدا کرد و آﻭﺭﺩ،

ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ ﻭ ﻫﺮﺳﻪ ﺗﺒﺮ را به او ﺩﺍﺩ!

ﻨﺪ ﺑﻌﺪ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺯﻧﺶ ﺑﻪ ﻨﺎﺭ همان  ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ رفتند.

ﻧﺎﻬﺎﻥ ﺯﻧﺶ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ آﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﻣﺮﺩ بسیار ﻏﻤﻦ ﺷﺪ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ آﻣﺪ ﻭ ﻋﻠﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘ ﻣﺮﺩ ﺭا ﺮﺳﺪ؟
ﻣﺮﺩ ﺟﺮﺎﻥ را ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻮﺿﺢ ﺩﺍﺩ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ملکه زیبایی2019 ﺑﺮﺸﺖ!! می‌خواﺳﺖ ﺍﻦ ﺑﺎﺭ هم ﻣﺮﺩ رو ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ کنه، ﻔﺖ: ﺍﻦ ﻫﻤﺴﺮته؟
مرد ﻔﺖ: آﺭﻩ!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ و ﻔﺖ:
ﺮﺍ ﺩﺭﻭﻍ ﻣ؟؟!!

مرد ﻔﺖ: ﺍﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ تو ﺻﺎﺩﻕ ﺑﻮﺩﻡ، ﻫﺮﺳﻪ ﺯﻥ رو ﺑﻪ ﻣﻦ می‌دادی ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺲ ﻣﺨﺎﺭجشون ﺑﺮﻧﻤ‌آﻣﺪﻡ!!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﺮ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ
پس ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻔﺖ: آفرین! ﺍﻫﻞ ﺠﺎ که ﺍﻨﻘﺪﺭ ﺯﺭﻧ؟ ﻣﺮﺩ گفت: ایران!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺷ ﺗﻮ ﺸﺎﺵ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ و ﻔﺖ: یارانه هارو کی میریزن؟!!:))



الان: ساعت نه صبح روز دوشنبه یازده آذرماه سال نود و هشته

اینجا: اتوبان کرجه

هوا: فول ابریه

تارگت:برای ارائه یکی از پروژه ها تو راه شهر کرجم!


سمت راست اتوبان یه پژو 405 مشکی رو می بینم که راننده پیاده شده و در یک محوطه خاکی و نسبتا بزرگی، کپسول گاز رو به صورت وارونه روی لبه سمت راست صندوق عقب ماشینش قرار داده و مثل تنفس دهان به دهان، گاز کپسول رو از طریق شلنگ وارد مخزن گاز ماشینش میکنه

امیدوارم خطری نداشته براش!

کار بی خطری نیست ولی با این وضعیت بنزین شاید چاره ای نداشته پس منطقیه که خیلی سرزنشش نکنم تو دلم، امابقول معروف یَک تِـــمَن هم یَک تـــمنه، یه باک هم یه باکه و تو چه میدانی که یه باک بنزین آزاد برای این ماشین حدود 180 هزارتومن میشه؟  اما اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد چی؟ جز دعای سلامتی کاری نمیتونم براش انجام بدم.

حداقل رگولاتور، شیر فشار شکن و درجه فشارسنج لوازمیه که مورد نیازشه. انشالله که حرفه ایه ولی اگر من بودم این کار رو نمیکردم!

بهتر از من میدونید که غیر از گاز cng یه نوع گاز دیگه داریم که از اون به گاز مایع یا LPG یاد میکنند واکتانش خیلی نزدیک بنزینه و  بهتر از گاز cng هست ولی متاسفانه دولتها این گاز رو حمایت نکردن!، گاز کپسول هم از همین نوعه

انرژی فقط نه در ایران بلکه در جهان کالای گرانبها و گرونیه هر چند گرونتر از جیب و جون مردم نیست!

همین الان هم دیدم پشت شیشه یه پراید مشکی نوشته بود:

  • یکی بود.یکی نابود!
یعنی منظورش چی بوده؟ یعنی داره نابود میشه؟ یعنی شکاف طبقاتی؟ یعنی یکی بود و هستش یکی هم نیست و نابوده؟ ملت چه فیلسوف شدن!:)

یه پراید دیگه هم اینو نوشته بود پشت شیشه اش! واقعا شیشه عقب پراید داره جای پشت بار وانت نیسان رو میگیره:) نیسانی آبی ها اعاده حیثیت کنن!:)

  • یکی بود هنوزم هست!
اوه! مای گاد! این عاشقه!!! بخدا این عاشق زنشه!!! یا شایدم عاشقِ!!!شایدم ناراحته! نمیدونم.شایدم مجرد باشه! ببین ملت چطور فسفر میسوزونن از ما!:) 
تو راه برگشت تو رادیو گفتن: درآمد یک خواننده برابر با 1400 کارمنده!!!! راست میگه؟ خواننده هم نشدیم!:) بنظرتون من از الان میتونم برم شروع کنم؟ خواننده سوسن خانوم یادمه یه زمان دانشجوی من بودحتی یه رپر زیر زمینی!!!! هی لعنتی ها!!! چرا منو ارشاد نکردید!!!

تو دانشگاه های اروپا به دانشجویان دکترا حقوق میدن، البته اونا هم مثل تَراکتور کار میکنن! (رو فتحه ی تَراکتور تاکید دارم حتما تَراکتور بخونید!) ولی ما چی؟ ما دانشجوهای ایرانی مثل بولدوزر کار میکنیم! واقعا نمیدونید فرق تَراکتور و بولدوزور چیه؟ ما رو باش با کیا شدیم هشتاد و سه میلیون نفر!!! منو باش با کیا دارم جملگی طرح معیشتی می گیرم! راستی بعضی از اطرافیان من بهشون طرح معیشتی تعلق نمیگیره! منم بهشون میگم دختر یا پسر پادشاه! 4 درصدی! مرفه بی درد!!!! چرا نمیری کانادا؟؟:)

این غذای منه تو بوفه دانشگاه مون

دلتون آتیش گرفت؟ درکتون میکنم!:) جالبه بگم عکس بالا هم جای صبونه و هم ناهار صرف شده! چیه؟ انتظار دارید منم مثل این خانمه بگم اینم شد زندگی؟ نخّیر! منم میگم خدا رو شکر(البته من بیشتر عکس املت ها رو میذارم عکس کباب و پیتزاهایی که میخورمو نمیذارم که طرح معیشتی ام قطع نشه!!:))

از بین آشغال گوشتایی که به اسم همبرگر و کوکتل و بندری و جمیله و.(نه ببخشید داشتیم میزدیم به خاکی) هات داگ و فلافل و من املت رو انتخاب کردمالبته موندم با این قیمت گوجه(یک دلار! به قیمت 12 آذر 98) این املت رو اینا چیجوری با این قیمت به ما میدن!:) بازم دمشون گرم!

خدایا بابت همه نعمتهات شکر:

تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .

اَلِکسی دارم ، بهتر از برگ درخت .

دوستانی ، بهتر از آب روان. .

گمونم دیگه تا همینجا بسه! دیگه نبینم کسی به من بگه 4 درصدی!:) خدائیش پریشب 30 لیتر بنزین زدم حدود 100 تومن شد.هنوز جاش درد میکنه!:) ولی هنوز زنده ام.

من نمیدانم که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست؟

و  چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست!!!؟

(از لوکیشن های زیر باران شعر سهراب به سرعت عبور میکنیم چون جیززّه!)

زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است!

گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم!

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید!

وبدانیم اگر  کرم نبود زندگی چیزی کم داشت!

(این دقیقا پاسخ اونایی هست که میگن چرا مردم این همه فضولن؟:))

امیدوارم این روز جمعه ایه من روح سهراب سپهری عزیز رو مکدر نکرده باشمروحت شاد سهراب


دوستان یکم شعر بخونیم.یکم ادبیات.یکم موسیقی گوش کنیماصلا بهتون گفته بودم من سه شنبه گذشته سینما بودم! نگید خونه فیلم می بینمبرید سینما.تنوع برای ادم لازمه.مثلا شما آلوئه ورا کمتر بخورید.بجاش کتاب بخریدبرید سینمابرید تئاتر! روزای شنبه و سه شنبه هم نیم بهاستاز این سایت اینترنتی میتونید بلیط بخرید.تو تهران بیشتر از 10 تومن و تو شهرستان هم بیشتر از 8 تومن پول به بلیط ندیدتازه ارزونتر هم ممکنه گیرتون بیادفرداهم روز دانشجوئه بنا بوده بهمین مناسبت تخفیف بدن.خلاصه ما 96 درصدی های باید از لذت های کوچیک زندگی هم استفاده کنیم! راستش از خدا چه پنهون از شما که پنهون نیست؟ از شما پنهون؟؟(عه! من این جمله رو آخر یاد نگرفتم یکی هم درستشو یاد ما نداد!!:)) خیلی دوست دارم برم فیلم بنیامین رو ببینم ولی روم نمیشه:)))



دریافت


نقل است روزی مردی به نزدیک شیخ ما آمد و گفت: ای شیخ! آمده ام تا از اسرار حق چیزی با من بگویی. شیخ گفت: بازگرد تا فردا بازآیی. آن مرد برفت. شیخ بفرمود تا آن روز، موشی بگرفتند و در حُقّه ای کردند و سرِ آن حقّه محکم کردند.

دیگر روز، آن مرد بازآمد. گفت: ای شیخ! آنچه دی وعده کردی، بگوی. شیخ بفرمود تا آن حُقّه به وی دادند و گفت: زنهار تا سرِ این حقّه باز نکنی! آن مرد بِستَد و برفت. چون به خانه شد،سودای آنش بگرفت که: آیا در این حقّه چه سِر است؟ بسیار جهد کرد که خویشتن را نگاه دارد، صبرش نبود. سر حقّه باز کرد. موش بیرون جَست و برفت.

آن مرد پیش آمد و گفت: ای شیخ! من از تو سرّ خدای تعالی خواستم، تو موشی در حقّه ای به من دادی؟! شیخ گفت: ای درویش! ما موشی در حقّه ای به تو دادیم، تو پنهان نتوانستی داشت، سرّ حق - سبحانه و تعالی - بگویم، چگونه نگاه توانی داشت؟

آن مرد شرمنده گشت و به پای شیخ افتاد که تا مرا نصیحتی نکنی از این سرا نروم و شاید از همین سرا به سرای آخرت مسکن گزیدم! شیخ لب گشود و این دو نصیحت به آن مرد فرمود:

«  دو چیز را از دو کس  هرگز مپرس:

اوّل: دوشیزگان دمِ بختی که در زمانِ واپس زمان، ازدواج نکرده اندبه هر دلیل. از آنها نپرس که پس کی ازدواج میکنی؟!!!

دویّم: دانشجویان دکترایی که در زمانِ واپس زمان، منتظر داوری مقالاتشان بوده و دل در عنانِ دلشان نیست، از آنها هم نپرس که پس کی دفاع میکنی؟!!!»

چون آن مرد این دو نصیحت شنید، صیحه ای از سویدای دل برکشید و پس از آن که دایرکشن قبله را از اطرافیان پرسید، رو به سوی قبله نمود و جان به جان آفرین تسلیم!


با عرض پوزش از جناب ابوسعید ابی الخیر، که حکایتشان نابود نمودندی، سطور نارنجی رنگ را بنده سراپا تقصیر به حکایت زیادت نمودندی! باشد که رستگار شویم جملگی!


خیلی فکر کردم که آیا این عکس حرفه ای رو بذارم براتون یا نه؟ این عکس توسط یه عکاس کاملا حرفه ای تحت شرایط ویژه با تنظیمات خاص حساسیت، فو، میدان دید، سرعت شاتر و رزولوشن و گرفته شده و القا کننده مفاهیم عمیقی به بیننده است که عبارتند از:

  • مکتب کارکردگرایی
  • مکتب تضاد
  • مکتب کنش متقابل نمادین
  • ویژگیهای گمنشافت
  • ویژگیهای گِزلشافت
  • تعارض هنجارها
  • ساختار هنجارمند
  •  نظارت اجتماعی
  • منش ملی
  • گروههای مرجع 
  • پایگاه انتسابی و پایگاه اکتسابی
  •  فرهنگ‌پذیری 
  • تأخّر فرهنگی
  • ضربه فرهنگی
  • نسبیت فرهنگی
  • مصرف بهینه آب
  • مصرف بهینه برق
  • از خود بیگانگی 
  • یقه آبی ها
  • طبقه بورژوا
  • فمنیسم
  • یقه طلایی ها
  • و


این عکس  در حال ارسال به مهمترین مسابقات عکاسی جهان هست!.گفتم شاید بد نباشه یه عکس حرفه ای در رده جهانی رو از نزدیک دیده باشید!.نمیدونم بازم لازمه بگم که عکاسش خودم بودم یه نه؟:))))



امروز خونه نرفتم که کارمو به سرانجامی برسونم! غافل از اینکه نهآر نخردمه.به امید بوفه دانشگاه گفتم بذار به سعید عزیز مدیر محترم سایت وزین شوکولاگ اقتدا کنم و منم بیخیال نهار شم که دیدم نه فایده نداره! رفتم بوفه دانشگاه دیدم تعطیله! آخه بنظر شما عصر پنج شنبه که اموات چشم انتظارن بوفه دانشگاه باید تعطیل باشه؟!!!

لاجرم فکری به ذهنم خطور کرد و رفتم ساختمان .و از این دستگاه اتومات ها خواستم ارتزاق؟ ارتزاغ؟ کنم.متاسفانه دانشجوهای شکمو چیز چندانی برای من باقی نذاشته بودن! دو تا از این طبقه دومیا کارتیدم یعنی کارت کشیدم که هوس بادوم زمینی سرکه ای به سرم زد! ولی متاسفانه دستگاه دچار فالت شد و بجای یکی یادوم زمینی دو تا انداخت پایین که یکیش افتاد تو سبد  و پرتاب 3 امتیازی حساب شد! اون یکیش افتاده اون گوشه سمت راست پایین اگر دقت کنید! خلاصه دستگاهه حواسش خیلی جمع بود!:)



هنوز در این خوردنی هایی که اسمشو نمیدونم چی بود بازنکرده بودم هوشو منتظر بود و با چشمای ملتمسانه ای میخواست که بهش خوراکی بدم! منم یه تیکه کندم و براش پرت کردم! برای اینکه بقی خوراکیهامو  هوشو نخوره پا گذاشتم به فرار!:) به نظرتون این کار در شان یه دانشجوی دکترا هست اصلا؟:) اونایی که جوابشون منفیه به این سوال هم پاسخ بدن که من مهمترم یا هوشو؟!!:والّا:))




بیچاره کرد منو این رکسانا!

صبح ساعت 4 صبح منو بیدار کرده که با هم بریم کوه!(کدوم کوه؟ همون کوهی که آی بله! من چمیدونم!:)) خودش با ماشین اومد دنبالم! و منو در حالی که به لحاف و تشکم متوسل شده بودم از زیر پتو به حالت سینه خیز و کشان کشان سوار ماشینش کرد! اگر این سوال اذیتتون میکنه که رکسانا کیه فقط در همین حد میتونم به شما اطلاعات بدم که خیلی دوستش دارم خیلی.

مسیر خونه تا کوه رو من خواب بودمبه کوه که رسیدیم با یه لبخند رکسانا(میخواستم چیز دیگه بگم گفتم ممکنه از همین وبلاگ خانواده رد بشه!)  از خواب بیدار شدم.برای اینکه جلوی رکسانا کم نیارم هر جور شد خودمو جمع و جور کردم و دنبالش راه افتادم

رکسانا تجهیزات کامل کوهنوردی داشت از کفش مخصوص و عصای مخصوص کوهنوردی و و من تقریبا هیچی .خودمو وخودم بودم! اعتماد بنفسی برای کوهنوردی نداشتم ولی دنبال رکسانا راه افتادم.علاقه شدید من به رکسانا باعث شد تا هر سر بالایی رو که به اجبار دنبالش میرم نه غر بزنم و نه تو دلم بهش فحش بدم!.میدونید چرا؟ چون دوستش داشتم و دارم.پدر این عشق لامصّب بسوزه!

خلاصه سرمای صبح و سختی سربالایی رفتن دیگه رمقی برام باقی نذاشته بود

تا با رکسانا رسیدیم بالای کوهنه قله ولی اون بالا بالاها

نگاه کردم دیدم چقدر اومده بودم بالا.خورشید طلوع کرده بود و همه جا رو گرم کرده بودچه منظره ای زیبایی بود از بالا همه جا پیدا بود!

رکسانا بمن لبخند میزد و مهربون تر شده بود. از کوله پشتی اش مقدمات صبحونه رو فراهم کرد و همونجا آتیش روشن کرد و یه املت توپ زذیم به بدن! از طریق رگهامون اگر اشتباه نکنم!:)

خلاصه جاتون خالی خیلی چسبید.

با خودم دودوتا چهارتا کردم دیدم سختی های کوهنوردی و بیخوابی و سرمای صبحگاهی در مقابل این همه زیبایی و حس خوب، واقعا ارزششو داشتمنم اعتماد بنفس پیدا کرده بودم

از رکسانا بخاطر این حس خوب ممنونم!


پ.ن: این تمثیلی ترین پست من بود.خیالتون راحت! رکسانایی در کار نیست! خواب دیدید خیر باشه:) رکسانا همون استاد راهنمای جان منه فارغ از جنسیتش! بهتون که گفتم بودم تنها عشق وطنی من استاد راهنمای جانمه!(استاد راهنمام هم آقاست اونم چه آقایی!)به عنوان راهبر و راه بلد!کوهنوردی هم در کار نبود!.حدود یکسال سختی در نوشتن پروپوزالم منظورم بود که با تمام سختی ها بالاخره به جاهای خوب رسیده!.واقعا اعتماد بنفسم زیاد شده! الان دیگه استاد راهنمام خودش بهم زنگ میزنه خودش بهم ایمیل میزنهقبلا فقط من ایمیل میزدمهیچ تماس تلفنی بین ما برقرار نشده بود! شما نمیدونید رکسانا نه ببخشید استاد راهنمای جانم(بمنم خوش گذشته ها:)) به آدم زنگ بزنه چه حس خوبی داره! این اولین تماس بین ما دو نفر بوده و قبلا هیچ تماس تلفنی نداشتیم! اونم استاد راهنمام تماس گرفت! الیته میخواستم بگم اول تو قطع کن اونم بگه نه تو قطع کن ولی گفتم شاید ضایع بشم بنابراین نگفتم:) حالا چرا این جوری پست زدم؟ حس کردم این قضیه استاد راهنمای جانم برای من درسته خیلی مهمه ولی برای شما خیلی تکراری شده! دیدم دیگه نه کامنتی برام میذارید نه میایید وبلاگم ، گفتم فضا رو عوض کنم!:) منم که خیلی فرصت خوندن پستهای شما رو ندارم! شما هم خیال میکنید من کلاس میذارم که اصلنم اینطوری نیست! خلاصه که وقتی از درس و استاد راهنمام میگم خیلی پستامو تحویل نمیگیرید(حتما تو دلتون میگید عه! اینم ما رو کشت با این استاد راهنماش! تحفه نظنزه مگر!!:)) ولی تا عکسی از خودم یا دانشجوهام میذارم یا اطلاعات خصوصیمو میریزم رو داریه(البته اگر بریزم!) بیا ببین اینجا چه خبره! راستی یکی از دوستام که استاده یه کتابی چاپ میکرده در حوزه امواج نوری، گفتم اسم کتابت چیه گفت امواج نوریگفتم اینطوری کتابت فروش نمیره، اسم کتابتو بذاره  عشق در امواج نوری! اینجوری فروشش چند برابر میشه! گفت راست میگیا.کلی استقبال کرد بنده خدا! دیگه نمیدونم چکار کرد!برای این پستمم از همین تریک استفاده کردم! (trick= ترفند)



امروز خونه نشین شدم.

شما تصور کنید یه ببرِ تهران(نه مازندران!) یه روز کامل بشینه تو خونه اش و نره شکار آهو!! البته صد واضح و مبرهن است شکار آهو دیگه برای من جذابیتی نداره و ترجیح میدم بجای آهو برم یه باک پر بنزین سه هزارتومنی  بزنم و برم دنبالِ  هابی های خودم و ظهرم بشینم تو چلوکبابیِ محبوبم و نهار رو بزنم تو رگ! (چهاردرصدی هم خودتونید!)

دیروز رفتم سرکلاس ولی هم دانشگاه تعطیل بود و هم کسی سر کلاس نیومده بود که من بهش درس بدم! درسهایی که آماده کرده بودم همینجور داشت لبریز میشد! کسیم نمیشد پیدا کنم بهش درس بدم!

امروز معشوق وطنیم (استاد راهنمایِ جانو میگم نگران نشید یوخ! ) در واطساپ؟ واتساپ(به قول مهران مدیری این طین دسته دار این وسط چکار میکنه؟) تو گروه مون پیام دادن که امتحان میانترم درس. کنسل هست(برای دانشجویان خوشبختی که این درسو دارن) و دفاعیه خانم .یان هم کنسل هست!(بنده خدا خانم .یان!)

مدارس و دانشگاه ها تعطیل بودن امروز، چون این دو قشر دانشجو و دانش آموز هستند که هوای تهران رو آلوده میکنن! کلا مدارس و دانشگاهها تعطیل بشه مشکل آلودگی هوا حل میشه! اگر جوانان هم همه برن خارج از کشور که مشکل مملکت حل میشه! دقیقا ما دانش اموزان و دانشگاهیان مزاحم مرغ عشقایی هستیم که یکیشون شرق تهرانه و اون یکیشون غرب تهران و برای رسیدن به هم یک همت فاصله است!(گروه سنی هم ندارن از 14 ساله و پایین تر دیدم و همینطور برو بالا تا 70 و چند ساله! مرغ عشق 70 ساله ندیدین نمیدونید از چی دارم حرف میزنم!) ما قشر دانشجو و دانش آموز مزاحم دور دورِ این دوستان هستیم که اتوبان ها رو شلوغ میکنیم و نمیذاریم این دوستان براحتی به دور دورشون برسن! البته وقتی مرغ عشقا بهم برسن دیگه مهم نیست! اتفاقا از خداشونه ساعتها با هم تو ترافیک باشن! برای ماشین پشتیهاشون هم همچین بد نیست! بالاخره یه فیلم بدون سانسور هم میشه از تو همون ماشین تماشا کنن.


امروز زوج و فرد بود، دانشگاه هم تعطیل! البته اول نمیدونستم و بنا داشتم با اسنپ برم که وقتی متوجه شدم دانشگاه هم تعطیله دیگه خونه نشین شدم! دقیقا مثل همون ببر تهران! وقتی به یه ببر بگی اگر بیای تو قلمروت جریمه میشی بنظرتون انتخاب دیگه ای برای ببر باقی میمونه غیر از خونه نشینی؟

شهردار محترم تهران فرموده بودند که وضعیت دیشب آلودگی تهران به حدی بوده که باید شهر رو تخلیه میکردن ولی ما مردم همیشه در صحنه  ی تهرانستان پوست کلفت تر از این حرفها هستیم که صحنه رو خالی کنیم!

به فکرم رسیده بود یه چند روزی برم خارج شهر و یه مسافرت شب یلدایی تدارک ببینم که باز خبر رسید که یه سامانه بارشی تو راهه! کلا آچمز شدیم! یاد بایرام لودر  و ماجرای استخاره اش بخیر!




با این اوصاف لاجرم، منزل را بر هر آپشن دیگر ترجیح داده و با لباس خونه نشستم پشت این همدم همیشگی یعنی لپ تاپمهم مقالاتمو میخونمهم تو وبلاگ پست میزنم! آرامشی میده این وبلاگ بیاناگر بخواهیم آرامبخش ها رو به ترتیب نام ببریم :

ترتیب مُسکّن ها:

-کدئین

-مرفین

-سرگذاشتن روی پای اَلِکس!

-وبلاگ بیان!




من به محصولات کاله علاقه ویژه ای دارم
کیفیتش رو بهتر میدونم حالا شاید سلیقه ای باشه شاید بخاطر آخرین مصاحبه مدیرعاملش تو تلویزیون باشه و شاید هم بخاطر اجرای چندسال پیش آقای ماهی صفت در جمع کارکنان کاله باشه!.ولی بنظرم محصولاتش یه سر و گردن بالاتر از بقیه اس!اوج تفاوت ها هم در بستنی های کاله اس! خصوصا لیتری هاش!.به همه عوامل تولید کننده کاله که این پست رو میخونن لازمه عرض کنم که برای تشکر از بنده خیلی لازم نیست ولخرجی کنید!.از هر محصول کاله یه نره و ماده بذارید تو کامیونت یخچال دار برام بفرستید من راضیم:)

دیشب سر راهم یه فروشگاه جانبو بود(از مالکان این فروشگاه هم برای اسمی که از فروشگاهشون بردم  چیز زیادی جز همون بالایی نمیخوام:)) 
رفتم داخل فروشگاه، دیدم صدای یه دختر خانمی میاد!!هرچی گشتم دیدم صدا از قسمت انتهایی فروشگاه میاد! متوجه شدم این خانم یا دخترخانم محبوس شده! علاوه بر صدای این خانم صدای یکی دو نفر مرد هم اومد که بنظرم یواش یواش داشت موضوع ناموسی میشد!

 یهو داشت فردین بازی ام گل میکرد و میخواستم برم در بزنم ببینم چه خبره که صدای جیغ خانم برای رها شدن از بند بیشتر به گوش رسید و اون آقا از پشت در داد زد و گفت کجا میخوای بری؟ ، هر چی سروصدا کنی آبروی خودت بیشتر میره!  من دیگه داشتم تصمیم میگرفتم که به 110 زنگ بزنم یا خودم آستینها رو بالا بزنم و با کمربند مشکی هایی که در دو ورزش منچ و کوهنوردی دارم برم و مثل رابین هود نه، مثل زورو، اون خانم رو نجات بدم که دیدم یه خانم دیگه از کارکنان جانبو از قسمت انتهایی فروشگاه  اومد بیرون! 

ازش پرسیدم خانم مشکلی پیش اومده؟ گفت یه بسته گوشت گوساله یده! گفتم خب این راهشه؟ گفت همین جا باید ادبش کنیم! دیگه دستمون بهش نمیرسه!خواستم چیز دیگه بگم دیدم من که چیزیو ندیدم و نمیتونم چیزیو ثابت کنم!.دلم برای اون دخترخانم سوخت! خواستم پول گوشت رو حساب کنم ولی گفتند پولش مهم نیست! میخوایم این موضوع دیگه تکرار نشه! با خودم فکری کردم چیزی به ذهنم نرسید و به این نتیجه رسیدم که اونجا رو ترک کنم.این صحنه ها بدجوری آدمو آزار میده!!!!

به ذهنم رسیده در کنار اسب سفیدم که (صد قافله دل همره اوست!:)) یه دونه از این ماشینا بخرم، هم کم مصرفه(گمونم برای طی 100 کیلومتر مسافت فقط 9000 تومن بنزین آزاد بخواد!) ، هم مشکل پارکینگ ندارن اینا، منم که بیشتر از 140 تا تو اتوبان نمیرم با اسب سفیدم ، یکم بیشتر رو خودم کار میکنم نهایتش 80 تا میرم!!

بعضی وقتها واقعا جای پارک پیدا نمیشه برای اسب سفیدم، ولی این ماشینا رو حتی میشه تو جوب هم پارکش کنی:) فقط میمونه اَلِکس جان  (که فقط  قافله دلِ من ، همره اوست!:) هرکجا هست خدایا به سلامت دارش) که چطوری هم من و هم اَلِکس تو این ماشین جا بشیم؟؟؟!!







اتفاقی یکی از کتابهایی که تلخیص شاهنامه بود برای گروه های سنی پایین تر  رو ورق ممیزدم رسیدم به داستان سهراب و گردآفرید(همینجا برای اینکه قاطی نکنید: سهراب:میل/گردآفرید:فیمیل)

ماجرا از این قرار بود که سهراب بابای گردآفرید(گژدهم) رو اسیر میکنه و خانم گردآفرید که جنگجوی ماهری بود(مثل بانو حسینیان، هوسانینان؟ تو لینچان البته اگر دیده باشید یا مریم مومن تو سریال بانوی) با تغییر قیافه میاد به جنگ سهراب و خلاصه با کلی ورجه وورجه بالاخره سهراب پیروز میشه و گردآفرید همونجا یه بسته پیشنهادی میذاره رو میز (حالا کدوم میز من خبر ندارم!) که اگر منو نکشی و بابامو  آزاد کنی، من باهات ازدواج میکنم و میشی نایب اول بابام و به حکومت ایران میرسی!!!


خلاصه سهراب نگون بخت هم قبول میکنه!همین جا نگهدارید!

سهراب میگن زن و بچه داشته! اصلا سهراب برای چی باید پیشنهاد گردآفرید رو قبول میکرد؟ مگر زن و بچه نداشت؟ مگر نمیگن مردان باستان فقط یک همسر می گزیدند یا اختیار میکردند! خب یا این موضوع از پایه بی اساسه یا سهراب تو کفشش ریگ بوده! تو این پست هم گفتم متاسفانه تهمینه خانم تو تربیت سهراب کوتاهی کرده! چه معنی داره تو زنو بچه ات تو توران زمین، چشم انتظارتن بعد بیای زن ایرانی ووشو کار بگیری؟  اونم کی؟ گرد آفرید!

حالا جالبه تو اون کتاب نوشته بود  شب گردآفرید با شوخی و خنده میزنه زیر پیشنهادش که اصلا ایرانی ها به توران زمینی ها زن نمیدن!(حالا ضایع شدی سهراب؟ باش تا صبح دولتت بدمد!!)

ببین از اون عصر حجر هم بعضی دخترای ایرانی بازی در میاوردن و بعضی پسرا هم ریگ تو کفششون بود! ببینم خانم گردآفرید، حالا سهراب اگر با شمشیر میزد دو نصفت میکرد خوب بود؟ چرا عبرت نمیگیری خواهر ووشوی کار من؟ این سهراب زد باباشو نابود کرد تو که دیگه هیچی!:)

شما اگر جای سهراب یا گردآفرید بودید چکار میکردید؟ من که میگفتم اول بریم مشاوره:))




به روایت دیگری از این داستان توجه فرمایید:

وقتی دختر گژدهم از موضوع آگاه شد خود را آماده نبرد کرد و گیسوانش را زیر زره مخفی کرد و جنگجو طلبید.

 سهراب به جنگش آمد . ابتدا گردآفرید او را تیرباران کرد و سپس با نیزه باهم جنگیدند و گردآفرید نیزه‌ای به سهراب پرتاب کرد. سهراب خشمناک جلو آمد و با نیزه به کمربند گردآفرید زد و زره او را درید .گردآفرید تیغ کشید اما سهراب نیزه او را به دونیم کرد و خشمناک خود را از سرش درآورد به ناگاه گیسوان دختر پریشان شد .

 سهراب جا خورد و شگفت‌زده شد و با خود گفت: ن ایرانی که این‌چنین هستند پس مردانشان چه هستند ؟ پس او را با بند بست و گفت که سعی نکن از من بگریزی. چرا با من قصد جنگ کردی ؟ تاکنون شکاری چون تو به دامم نیفتاده بود.

 گردآفرید به او گفت : ای دلیر دو لشکر نظاره‌گر ما هستند پس تو برای من ننگ و عیب مخواه. اکنون‌که دژ در تسخیر توست . پس لبخند معنی‌داری به سهراب زد و چشمانش سهراب را مسحور کرد . سهراب با او تا در دژ آمد و او را آزاد کرد.

 گردآفرید خود را در دژ انداخت و به بالای دژ رفت و ازآنجا به سهراب گفت :ای پهلوان توران برگرد . سهراب گفت : من بالاخره تو را به دست می‌آورم. ای ستمکار تو به من قول دادی پس پیمان‌ات چه شد؟ گردآفرید خندید که ایرانیان همسر ترکان نمی‌شوند . من قسمت تو نیستم. تو با این یال و کوپال همتایی بین پهلوانان نداری اما اگر شاه کاووس بفهمد که تو از توران سپاه آورده‌ای شاه و رستم خشمناک می‌شوند و تو تاب رستم را نداری و شکست می‌خوری. دریغ است که تو بمیری بهتر است به توران برگردی.

 سهراب گفت : امروز گذشت ما فردا جنگ را از سر می‌گیریم و بالاخره من تو را به چنگ می‌آورم. وقتی سهراب برگشت گژدهم نامه‌ای برای کاووس نوشت که سپاه زیادی برای جنگ نزد ما آمده است با پهلوانی که سنش بیش از چهارده سال نیست و من تاکنون کسی مثل او راندیدم نامش سهراب است و درست مثل رستم است . او هجیر را شکست داد و الآن هجیر اسیر اوست.

  گژدهم نامه را به پیکی داد و گفت از راه زیر دژ برو تا کسی تو را نبیند و سپس خود گژدهم و دودمانش هم از همان راه فرار کردند.

 وقتی خورشید سر زد توران آماده جنگ شدند و سهراب نیزه به دست بر اسب نشست و در فکر آن بود که گردان لشکر را بگیرد و به بند بکشد اما وقتی قصد دژ کرد کسی را ندید و فهمید شبانه فرار کرده‌اند.

سهراب در به در به دنبال گردآفرید بود و افسوس می‌خورد که چنین دختر زیبایی را از دست داده است . عجب آهویی از چنگم رها شد . ناگهانی آمد و دلم را ربود و رفت.

 سهراب همین‌طور خودش را می‌خورد و نمی‌خواست کسی به رازش پی ببرد ولی عشق پنهان نمی‌ماند چون از عشق دختر رنگ به چهره سهراب نمانده بود.

 هومان باتجربه فهمید که او عاشق شده است پس در فرصتی به او گفت : نباید بیهوده به کسی دل ببندی . پهلوان نباید فریب بخورد. الآن تمام یلان ایران به جنگ ما می‌آیند و تو اول این کار را تمام کن بعد سوی کار دیگر برو . تو وقتی جهان را گرفتی همه پریچهرگان از آن تو هستند.  

 از این سخنان سهراب بیدار شد.



اجرای صوتی داستان گرد آفرید و سهراب در رادیو تهران


تمثال مبارک خانم گردآفرید.


واقعا شرمنده ام ای رخش سفید! 
نمیدونم اصلا شایسته بخشیده شدن هستم یا نه.
ولی ما آدمها هم بعضی وقتها بی معرفت و بی رحم میشیم!
تقصیرتو چیه که عودلار کشید بالا و پروژه خرید تویوتا اف جی کروزر من، به گِل نشست!!!
تو هیچ تقصیری نداری!
منِ بی معرفت اون روزها که هنوز بوی نویی و صفر بودنت به مشام میرسید و به صفر بودنت افتخار میکردم، به هر بهونه ای که بود دستی به سر و گوشت میکشیدم! ولی الان!
چه جاهایی رو که با هم چهار نعل میرفتیم! صدای شیهه تو چه دلنشین بود!هر چند الانم هست.
ولی اعتراف میکنم که بی معرفتی از منه!
تو تا حالاشم پا به پای من اومدی و این من بودم که رفیق نمیه راه شدم!
دیروز وقتی دیدم بخاری ات گرم نمیکنه و تو برف و بوران صبحگاهی که چشم چشمو نمیدید و بخاطر همین کم بودن دید، یه ماشین به یه عابر زده بود و پلیس تو صحنه حاضر شده بود و روی عابر رو که دراز کشیده بود با پتو پیچیده بودن؛ یا همین دیروز که راننده های نابلد تو سرازیری سربالایی های خیابون باهنر، بخاطر لغزندگی دور خودشون چرخ چرخ عباسی میخوردن! روشن نشدن بخاری تو  طبیعی بود.روشن نشدن بخاریت دلیل بر بی معرفتی و رفیق نیمه راه بودن تو نبود!همه و همه تقصیرها از من بود
(یادآوری: در جاده های لغزنده به هیچ عنوان از ترمز نباید استفاده کنید چه دستی و چه پدالی، فقط از دنده محترم و سنگین و رنگینِ یک استفاده کنید، خودش یه جور ترمزه! ضمنا ماشین غیر از بنزین به آب هم نیاز داره، مثل من فراموشتون نشه!-پلیس راهور ناشتا:))
اسب سفیدم.
سفیدتر ازجانم(اینو دیگه خودمم نفهمیدم یعنی چی؟:))
میدونم در حقت کوتاهی کردم
چندماه پیش که مکانیکی بودم مکانیکم گفت بابا یه چیکه آب بریز تو این ماشین واشر میسوزونیا
منم گفتم باشه!
ولی از تو که پنهون نیست از خدا چه پنهون یا ازهمه پنهون از تو چه پنهون، بازم بهت آب ندادم!
همین یکی دو روز پیش دیدم بخاریت خنک نمیکنه ها ولی جدی نگرفتم.مییدونی چرا؟ چون هوا خیلی سرد نبود!
امروز خیال کردم بخاریت که روشن نمیشه یا با من قهر کردی یا رله فن ـت خراب شده! ولی اومدم پایین دیدم که فن هات مثل باد پاییزی دارن یالهاتو تو هوا میرقصونن! (خدائیش تشبیه رو داری یا نه؟:)
یهو مثل پسر مبتکر یادم افتاد که آب نریختم تو رادیاتت یعنی ببخشید آب بهت ندادم!
آمپر بالا و بخاری سرد همش بخاطر همین یه چیکه آبه
درِ رادیات رو باز کردم و حالا آب نریز کی آب بریز!
در حد 2-3 لیتر آب کم داشتیبمیرم برات!
ای بفدای رادیاتِ تشنه ات!!!
خدائیش دیگه خیلی شرمنده شدم!
خدایا منو ببخش.
هر چی گشتم یه کلانتری نزدیک پیدا کنم که برم خودمم معرفی کنم نشد که نشد!
الان از اسب سفیدم خجالت میکشیدم!
دیگه روم نمیشه برم سوارش بشممیگم بهتر نیست این چند وقت رو با مترو یا خط یازده برم؟
امیدوارم اسب سفید اون دنیا یا همین دنیا زیر پل سیدخندان جلوی منو نگیره!
به یال سفیدت سوگند میخورم اسب سفیدم این دفعه بیشتر حواسم بهت باشه!
منو ببخش اسب سفیدم!


در آزمایشگاه ما قوانین نانوشته ای حاکم است.بدون هیچ نبشته یا سنگ نبشته ای بسان کتیبه کوروش!

در آزمایشگاه ما تقریبا هر کی به هرکی هست! به هر فروند دانشجو یک عدد کلید داده اند و آن فروند دانشجو هروقت دلش خواست و عشخش کشید به آزمایشگاه ورود میکند!!!تقریبا چیزی مثل کاروانسراهای قدیم و در برخی موارد مشابه با قهوه خانه مش قنبر که رحمت خدا بر دودمان قهوه خانه اش باد! هرچند دانشجویان دکترا از اجر و قرب بیشتری برخوردارند و جای مشخصی جلوس می کنند، ولی دانشجویان ارشد از این موهبت الهی محرومند! این تفاوت حتی از تفاوت مبلغ طرح معیشتی خانواده های دو نفره با خانواده های سه نفره هم کمتر است! ولی خب حرف دانشجوی دکترا برو دارد ولی برگرد ندارد! (از شما چه پنهان که برو هم ندارد فقط در حد پشتیبان دانشجویان ارشد در نظر بگیرید، به غیر از من البته!)البته ما بر دانشجویان ارشد حکومت نمیکنیم ولی کمی احساس میکنم که از طبقه اجتماعی بالاتری برخورداریم! البته نه در حد طبقه برژووا!:)

در این آزمایشگاه از کاغذ تورنسل و پیپت و ارلن و اتوکلاو و بشر و .خبری نیست.

در این آزمایشگاه از سانتری کردی منو فیوژ (سانتریفیوژ)، کیک زرد و کیک قهوه ای هم خبری نیست!

در این آزمایشگاه از موش های آزمایشگاهی و خرگوشکان و پادزهر مار بوعا هم خبری نیست!(مار بوعا را درست نوشته ام شک نکنید:))

در آزمایشگاه ما صفا هست،هنر هست، مهربانی هست! (میگید نه؟ ملاحظه بفرمایید):



این اثر هنری همان خانم هنرمند است که هر از چندگاهی وایتبردی ای به زیور طبع می آراید و نمیدانم واقعا قصدش چیست؟ آیا میخواهد بگوید من نقاشی ام از همه تان بهتر است؟ واقعا چرا هر از گاهی از خودش نقاشی دروَکند؟ آیا به مناسبت کریسمس بوده فقط؟ راستی یادم نرود بگویم که من هر بار ایشان را می بینم یاد زنده یاد"سرمایی" در مدرسه موشها میفتم! نگویید که سرمایی دیگر کیست؟ من فکر میکردم دارم با نسل سوخته همکلام میشوم! جای دهه هفتاد و هشتاد و نود که اینجا نیست؟ پس اینستا و فیسچوغ تان چه میشود؟ بروید و این وبلاگ را برای نسل خاکستر شده من و امثال من باقی بگذارید:) بله میگفتمتقریبا دهان مبارک ما را آسفالت کرده این خانم بس که سیستم گرمایشی را روشن میکند و ما تقریبا مثل کدو حلوایی هایی که با آب به صورت خام پخته میشود، پخته شدیم! خدایا کرمت را به فدا.چرا من هر کجا که پا میگذارم یا کپل به طورم میخورد یا سرمایی یا نارنجی و یا اسمشو نیار! خدایا پس اَلِکس چی؟:)

فقط همینقدر به شما بگویم مهمترین چیزی که در آزمایشگاه ما نقش ایفا می کند یک فروند چایی ساز هست! همین و بس! به همین سوی چراغ!

در آزمایشگاه ما بیشتر از همه چیز فسفر میسوزد! آن هم از کله من و امثال من!

اینکه چرا میسوزد راستش خودمان هم نمیدانیم که کدام از خدا بی خبری ما رو هل داد و گفت برو تحصیلاتت رو تکمیل کن!

اصلا چرا ما مرزهای دانش را جابجا کنیم؟ به ما چه؟ ما چَکاره بودیم؟ یکم هم شما مرزهای دانش را جابجا کنید و این بار ما بجای شما صفرهای حساب بانکی مان را جابجا کنیم! مگر چه می شود؟ ما زندگی نداریم؟ ما آدم نیستیم؟ شما فقط آدمید؟؟:)))

این بود؟:)))


به نظر شما این عادلانه است که:

من به بچه هفت ماهه یه مادری بگم: ماست کم چرب(بس که این بچه خوردنی و بی شیله پیله و ماسته)، 

بعد مادر این بچه، بی هوا بچه شو بدون پوشک  اونم با خشاب پر بفرسته تو بغل من؟ و شود انچه که نباید بشود؟؟؟!!!

خدائیش تا حالا ابینطوری آبیاری نشده بودم!:)

واقعا این درسته؟


دیدید چی شد؟

آبشش اسب سفیدم سوخت!

به همین سادگی.

چند روزه از زیر اسب سفیدم آب جاری میشه!!

گمونم کلیه هاش چاییده:))

یکی می گفت واترپمپ(آبشش) اسبت سوخته

امروز ببرم مکانیکی ببینم مکانیکم چی میگه؟

نذر کردم اگر آبششش سالم باشه ببرمش کارواش!!(بعد دوماه البته!)؟ نظر مثبتتون چیه؟:))


به هیچ کسی رحم نمیکنه!

فقط به فکر پیروزی و انتقامه!

هیچ وقت فکر کنار گذاشتن جنگ نیست!

همیشه باید یک طرف همه جنگ های میدانی باشه!

کوتاه هم نمیاد!

بیچارمون کرده با این جنگ طلبیش!

هر وقت دیدیمش یاد جنگ افتادیم!

بخدا دیگه خسته شدم!

همش یا داره دفاع میکنه یا در حال جنگه!

همیشه یک دشمن برای خودش حاضر و آماده داره!

بسکه کلیک کرد و موشک زد بخدا دیگه من خسته شدم! 

 آخه آروین همیشه تو آزمایشگاه عادت داره بازی های جنگی اینترنتی بکنه! کشته ما رو بخدا!

خدائیش همش کلیکهمش بازی! :)

پایان نامه شو تازه دفاع کرده، مقاله هاش رو هم دادهولی نمیدونم چرا از این آزمایشگاه کوفتی دل نمیکنه!

خب پسر تو برو خونه تون بازی کنچرا میای اینجا اعصاب معصاب ما رو میریزی تو چرخ گوشت؟:)

دو سه بار بهش تیکه انداختم گفتم نیروی کمکی خواستی رو منم حساب کن!گفتم خودم تنهایی از پس همشون بر میام:)

فعلا که از پسِ ما بر اومدی آقا آروین!:)

با این جنگ افروزیت کُشتی ما رو آقای رامبو!


کوعلِ اسب سفیدم هم سوخت! (درستش کوئله شبیه پائولوکوئیلوی برزیلی!

خدا لهنتت کنه ترامپ! (خدائیش این کلمه لهنت خیلی بار معنایی داره!! از خود لعنت هم بیشتر دمپرش میگیره! بهر کسی خواستید فحش بدید فقط بهش بگید خدا لهنتت کنه! ستاد بازآموزی ناهنجاریهای اجتماعی!:) مثال: ######   )

170 تومن پیاده شدم برای کوئل! به یکی از شمعها برق نمیرسوند!

میگم محفل اسب سفیدم کم نور شده! 

اسب سفیدم مثل این اسب چلاقا تک کار میکرد! لنگ میزد!

نمیدونم این روزها چرا اسب سفیدم همش به خرج میفته!؟؟؟

خدایا درسته من ناشکری کردم که پروژه خرید تویوتای اف جی کروزر ما عقب افتاده! ولی خب من قدردان همین اسب سفید پا به سن گذاشته هم هستم! خدایا به این اسب سفیدم رحم کن! به جیب من رحم کن! به تویوتای اف جی کروزر که در فراق من جیو بی میکند هم رحم کن!

خدایا تو روزی سگان و کلاغان جنگل را حتی در روزهای برفی فراموش نمیکنی!(ایناهاش خودم دیدم! عکسهای پایین!) تویوتای اف جی کروزر من را هم در همین روزهای برفی فراموش نکن! فدایی داری .


 




رویا پیامک دهد که با سلام و احترام، بازهم میایی گول بمالیم به سرت، و این ترم برای ما فداکارانه تدریس بفرمایید؟

و من پاسخ همی فرستم که کور خوندید! فوطینا!

با بنزین لیتری 30 هزار ریال اونم با این ترافیک دهشتناک از این سر تهران راه بیفتم اون سر تهرون که به پنخمه ها(پخمه +نخبه) های ساختمون چهار طبقه بی آسانسوری که اسمشو گذاشتید دانشگاه بیام درس بدم؟ 

بعد کل طول ترم احوال ما رو نپرسی ولی آخر ترم که میشه هر از گاهی تلفن بزنی که آقای دکتر، میشه به فلانی نمره بدید؟ بعد آخر ترم یه مبلغ سگ گاز زده بفرستی تو حساب من که هر چی جمع و تفریق کنم پول بنزینم نشه؟!

بعد هر چی به لسان غیرمستقیم و ایما و اشاره، سیگنال بفرستم که بابا برای من هم پروژه کارشناسی بذارید ولی خودتو بزنی به کوچه آشتی کنون و نه تنها برای من درس پروژه رو نذاری بلکه متوجه شم که برای نورچشمی هات، هاپلامپیش هامپلامپیش پروژه کارشناسی گذاشتی؟!!

نه دیگه اون . رو هاپو خورد!!!! قان قان سوار شد رفت دَر دَر!!!

همین ترم پیش تو یه دانشگاه معتبرترتر میخواستم کلاس بگیرم دیدم بازم ستمه! lمگر وقتمو از سر راه آوردم  که بیام با بوق تومن، فکرم رو دچار آنارشیسم رفتاری کنم و بیام درس بدم؟!!!

بشینم همون وقت رو کارتون سگ آقای پتیبل ببینم شرف داره که بیام تو دانشگاه شما یه لنگه پا وایستم!

خدائیش ترم آخری که داشتم درس میدادم یکی از دانشجوها گفت استاد من میرم کلاس سه تار هم یاد میگیرم و پارالل به بقیه یاد میدم، با هم حساب کردیم دیدم اون بیشتر از من دریافتی داره! یعنی آدم بره ساز دهنی بزنه شرف داره به تدریس!

به این نتیجه رسیدم جایگاه خودت رو در هر سطحی ببینی بقیه ازت همونقدر انتظار دارن و تو رو در همون جایگاه قرار میدن! پس باید به قله های بزرگتر فکر کرد!

رویا برو خودتو سیا کن!

همه این جملات رو جمع کردم و در این جمله خلاصه کردم و به عنوان پاسخ فرستادم برای رویا: ضمن تشکر، این ترم قادر به همکاری با مجموعه شما نیستم!



دوش وقت سحر از سکته نجاتم دادند.

واندر آن ظلمت شب، آب هویجم دادند

 

بیخود از فشفشهء پرتو وای فای کردند

تازه از غار تلگرام  نجاتم دادند

 

چه مبارک سحری بود و چه لاونده شبی

آن شب سرد،که این ویبره به جانم دادند

 

بعد از این  روی من و آینه ی وصف الکس

که در آلمان خبر از جلوه وصلم  دادند

 

من اگر کام روا گشتم و تویوتاسوار چه عجب

مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند

 

هاتف آنروز به من مژده این وصلت  داد

که بدان جور و جفا  صبر و ثباتم دادند

 

این همه شهد و شکر از سخنم میریزد

اجز صبریست کزان شاخ نباتم دادند

 

همت  احسان  و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم آلکساندارجان، نجاتم دادند

(باکسب اجازت از حضرت حافظ شیرازی و امید به عفو حضرتش مر احسان شیرازی را)

 


دریافت

 

 


امروز یکی اومده جلوم،  میگه:سلام آقای

میگم سلام.

میگه شما فلانی هستید؟ 

میگم اره من فلانی هستم

میگه من فلانیم.

تو دلم میگم خوب باش، بمن چه؟ ولی بهش میگم ببخشید نشناختم

میگه فلانی دیگهشما ناظر پروژه مون بودید.شرکت فلان.بهمان.آقای زیتا.

میگم اهان، آقای فلانی.خوبید؟ 

میگه شکر خدا

میگم الان کجا هستید؟ 

میگه هیعط علمی دانشگاه بووووق شدم

میگم چه خوبتبریک میگم

میگه  خواهش میکنمراستی اگر پروژه ای داشتید تو اون زمینه ها من مایلم باهاتون همکاری کنم.

میگم باشه حتما اگر مورد پیش اومد.

میگه شمارتون رو میشه داشته باشم؟ 

میگم یادادشت کنید: صفر، نهصد و خجالت، ایکس صد و شهامت،ایگرگ و زذ.

میگه خیلی ممنون.خیلی خوشجال شدممنم به درون خودم مراجعه میکنم ببینم خوشحال شدم یا نشدم که ناخودآگاه زبونم میگه همچنین

بای.

بای

یعنی من با هر کی کار کردم هیعط علمی شد!  نمیدونم چرا به من ایمان نمیارید؟ گمونم زیرساختهای اعتقادی تون محکم نیست:)


جدا یکی به من بگه این گربه ها کارشون چیه دقیقا؟ یه نمونه از این گربه های تنبل رو ملاحظه بفرمایید.

یادمه در دوران طفولیت یه نوار قصه بود که نهایت کاری رو که برای گربه عنوان کرد گرفتن موش بود!

الان که موشا تغییر کاربری دادن و کلا تو شرکت آب و فاضلابن.اینقدرم بزرگ شدن که گربه ها رو قورت میدن!

پس عملا گربه ها بیکار شدن!

البته سعی کردن ارتباطاتشونو با آدما خصوصا دخترا حفظ کنن.هر جا میرم می بینم چند تا دختر خانم دور یه گربه جمع شدن و دارن قربون صدقه اش میرن! یکی دو مورد هم دیدم یه خانمه اینقدر قربون صدقه گربهه رفته ، به بچه اش اینقدر محبت نکرد که به گربه کرد!

واقعا چرا این گربه ها اینقدر شانس دارن؟ گربه هایی که کنکور قبول شن و بیان دانشگاه مثل گربه های دانشگاه ما، تازه اضافه وزن هم دارن! چون راهشو بلدن وهمش دور و بر سلف غذاخوری آفتابی میشن، اینقدر دانشجوها میرسن به اینا یا اینقدر از غذاهای اضافه خوردن که واقعا نمیتونن راه برن:)

اینو بذارید کنار اون سگ بدبخت که هر کی از راه میرسه یه لنگه کفشی سنگی چیزی نثارش میکنه! همش تو اشغالا باید بگرده و .البته سگهای خوشگل حسابشون فرق میکنهحتی دخترا هم خاطرخواهشون هستن.به عبارت دیگه سگ باید مامان باشهیعنی خوشگل باشه.یکم جنم هم داشته باشه و پدر و مادردار و با اصل و نصب باشه میگیرنش میبرنش بازپروری و بجای سگ نگهبان یا سگ خونگی غالبش میکنن

دیشب رادیوی اسب سفیدم رو موج رادیو اقتصاد بود و داشتن با تولید کننده نمونه بوقلمون در سال 97 که 37 سال بیشتر نداشت مصاحبه میکرد.ایشون رو مهندس خطاب میکردن و میگفتن مهندس دامپرور.(تو دلم گفتم مگه داریم؟ اینا مهندسن ماهم مهندسیم؟) مهندس میگفت 60 درصد گوشت بوقلمون سفیده و 40 درصدش قرمز.اگر استخون بوقلمونو هنگام طبخ جدا کنی، اون بوی ذوقمش(ظوغم؟ ذوق؟ زوغ؟) از بین میره! مجری پرسید سرمایه اولیه مورد نیاز برای پرورش 7-8 هزار تا بوقلمون چقدره؟ مهندس گفت: یکی دو میلیارد! همونجا ماستمو کیسه کردم! میخواستم بگم مهندس اصلی تویی بخدا ما داریم اداشو در میاریم:) اینا کمتر از میلیارد رو قبول ندارنهر چند سرمایه اولیه خیلی شرطه

میدونید چقدر درآمد داره این کار؟ سال 97  فقط 250 تن تولید گوشت بوقلمون داشته! من یه دونه گنجشک هم پرورش ندادم!:) اینا چقدر خروجی دارن ما چقدر!:) ببینید دوستان من که دیگه نمیتونم برم بوقلمون پرورش بدم ولی هر کسی که این نوشته ها رو میخونه تو رو خدا ول کنید این بسل و لژاندرو و انتگرال سه گانه و کوفت و زهر مار و .برید جوجه بگیرید بزرگ کنیدجوجه مرغ بگیرید با شتر بندازید، شتر مرغ برداشت کنید! بخدا.این مازراتی ها از کجا میاد بیرون؟ تو بعضی از این دانشگاهها اگر بجای این همه هدر رفت منابع بره گوسفند یا شتر مرغ پرورش بدن باور کنید درامدشون بیشتره و بیشتر خدمت میکنن.البته جسارت نشه.گفتم بعضی دانشگاهها.این مهندسی های آبدوغ خیاری آخه به چه درد میخوره؟ ایران سومین تولیدکننده مهندس در جهانهالان برید تو خیابون داد بزنید مهندس همه میگن جان؟ با من بودی؟باور ندارید؟ من که سرمایه ندارم ولی اگر سرمایه داشتم یا گاوداری میزدم یا پرورش ماهی .


به شخصه از دو پدیده فضای مجازی راضیم(خدا راضی باشه ازش:))

1- پست الکترونیک

2- وبلاگ

پست الکترونیک که واقعا نعمتیه.هنوز تو مجامع آکادمیک حرف اول رو میزنه .

تصورشو بکنید با یه استاد در یک دانشگاه خارج از کشور، به راحتی بتونید تبادل نظر کنید.یا چهارتا استاد رو از گوشه کنار تهران بزرگ هماهنگ کنید.فایل بفرستید.فایل بگیریدروی فایلها کامنت بذارید، ایشون رو کامنت ها ، ریپلای کنه، فایل بره.فایل بیاد، فایل بره.فایل نیاد!( چون طرف دوم حال نداره جواب بده!)، و اینقدر فایل بره و بیاد که خود فایل، سرش گیج بره!

یکی از مزایای ایمیل، اینه که مثل تماس تلفنی، اگر گیرنده در دسترس نبود، از بین نخواهد رفت، پیام ارسال میشه تا هر وقت گیرنده حس و حالشو داشت بخونه! 

شاید بگید که پیامرسان ها همینکارا رو میکنن! یه سوال بپرسم از شما، آرشیو های وایبرتون رو برای 6 سال پیش دارید؟ آرشیو تلگرام رو دارید؟ اگر طرف مقابل آی دی شو پاک کرد چی؟ ولی ایمیل اینطوری نیساز پیامک هم بهتره ایمیل.هرچند خود پیامک هم معجزه ای بود بنظرم.البته غیر از دماوند و فیروزکوه!(یعنی غیر از پیامکهای تبلیغاتی!)

بدی پیامک و تا حدی ایمیل اینه که لحن کلام و حالت چهره رو منتقل نمیکنهاز بعضی از پیامک ها یا حتی ایمیلها ممکنه طرف مقابل درک صحیحی از لحن کلمات شما نداشته باشه و سوتفاهم براشون یا براتون پیش بیاد! (از مورد طلاق داشتیم بخاطر سوتفاهم پیامک تا مورد ازدواج که پیامک اشتباه رفته برای یه مرغ عشق دیگه و نهایتا دو تا مرغ عشق به طور کاملا اتفاقی با هم جفت و جور شدن؛ الانم سه تا بچه دارن:)).حتما تجربه این موارد رو داشتید! نداشتید؟ آخه چرا؟!!:)


در مورد وبلاگ چیزی نمیگم.چند روز پیش تو وبلاگ دوستان خوندم که کلا بلاگر های بیان، 400-500 تا بیشتر نیستن.خب غیر از بیان هم داریم تو سرویس های دیگه.اصلا کلا بشیم هزارتادرسته که مخاطب مهمهولی دل خودمون چی؟یه سوالکیا در هفته به پستهای قدیمی خودشون تو وبلاگشون سر میزنن و پستهای چندسال پیششونو میخونن؟

یه چیز خوشمزه بگم؟ نه .منظورم کشک بادنجون دلپذیر نیست:) به عنوان یه هابی برید اولین ایمیلهاتونو تو یاهو بخونیدایملهای چند سال قبل، یه حس نوستالژیکی بهتون دست میده که نگو و نپرس! یاهو از این جهت که جزو اولین ایمیلها بود و خیلی طرفدار داشت بنرم خاطره انگیک تره! یاهو مسنجر یادتون نمیاد؟.یادش بخیر چه خاطراتی بود! بیشتر ادامه ندم کار به جاهای کم عرض کشیده میشه:)


راستی دوست سرمایی مون براتون هنرنمایی کردن



البته هنوز تو مراحل مقدماتی هست کارهنریشون! بالای نقاشی شون هم درخواست کردن که کسی پاکش نکنه:) بنظرتون برم یواشکی پاکش کنم؟ ماژیک مفت و دل بیرحم! این خانم نقاش چرا تابلوهاشو میاره اینجا میکشه؟!!

 آهان یه چیز خوشمزه بگم؟ کشک بادنجون بیژن! نه حالا از شوخی گذشته، امروز دیدم خانم سرمایی رفته رو میز داره نقاشی میکشه! چون قدش نمیرسید به بالای تخته! بهش گفتم معمولا برای این کارا داربست میزنن، میخواید بگم بیان براتون داربست بزنن بالای تخته رو هم بکشی؟ گفت نه خیلی ممنون خودم یه جوری حلش میکنم:)

بنظرم رسیده یه گروه هنری مثل اینا تو آزمایشگاهمون راه بندازم! نظر مثبتتون چیه؟ حداقل یه حرکت مثبتیهشاید پولم بهمون دادن:)

میخواستم یه موزیک ویدئوی ایرانی هم براتون بذارم که بنظرم ومی نداره  و چون استقبال نمیکنید همون خودم گوش کنم بهتره!  برای امشب بسمونه:)



ای نیرنگ باز!

ای حقه باز!

ای قناری رنگ کن و جای گنجشک بفروش!

ای چوپان دروغگو.

با کیم؟

خوب معلومه با چی توز

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون یا حداقل از همه پنهون از خدا چه پنهون( اه.یکی پیدا نشد درست اینو به ما بگه که بالاخره از کی پنهون؟) ما خانوادتا سوپر چیپس مزمز رو دوست میداریم. البته هنوز عاشقش نشدیم! مزه اش یکم متفاوته و بذائقه ما جور در میاد!

حتی الان که گرون شده ما باز ولش نکردیم

دیروز دیدم چی توز هم سوپر چیپس داره و تخفیفشم خوبه

گفتیم یه بار امتحان کنیم!

یعنی اعصابم خورد شد بس که روغن داشت و شور بود

چی توز اومده بود از مزمز تقلید کنه اعتبار خودشم برد زیر سوال!

چی توز تحریم شدی دیگه چه جور میخوای سر بلند کنی؟؟!!


مَردم به موجودی گفته میشه که از بدو تولد همراهیت میکنه 

و تا روز مرگت مجبوری که برای اون زندگی کنی.

برای مردم خیلی مهمه که تو 

چی میپوشی؟

کجا میری؟

چند سالته؟

بابات چیکارس؟


ناهار چی خوردی؟

چند روز یه بار حموم میری؟

چرا حالت خوب نیست؟


چرا میخندی؟

چرا ساکتی؟

چرا نیستی؟

چرا اومدی؟


چرا اینطوری نوشتی؟ عاشق شدی؟

چرا اونطوری نوشتی؟ فارغ شدی؟

چرا لاغر شدی؟ شکست عاطفی خوردی؟


چرا چاق شدی؟ زندگی بهت ساخته؟

و چراهای بسیاری که تا جوابش رو بدست نیاره دست از سرت ور نمیداره.

مَردم ذاتا قاضی به دنیا میاد.


بدون ِ اینکه خودت خبر داشته باشی، جلسه دادگاه برات تشکیل میده

روت قضاوت میکنه

حکم برات صادر میکنه و در نهایت محکوم میشی.


مَردم قابلیت اینو داره که همه جا باشه

 هرجا بری میتونی ببینیش، حتی تو خواب.


اما مَردم همیشه از یه چیزی میترسه

از اینکه تو بهش بی توجهی کنی، محلش نذاری، حرفاش رو نشنوی و کاراش رو نبینی.


پس دستت رو بذار رو گوشت، چشمات رو ببند و بی توجه بهش از کنارش عبور کن و مشغول کار خودت شو.


این حرف من رو هروقت اعصابت از مردم خرد شد یادت بیار

به خودم هم میگم


کتاب بعضی ها هیچ وقت نمیفهمند

کانال وزین: باکلاس باشیم


بررسی دمای بدن مسافران در فرودگاه Sanya Phoenix در کشور چین برای جلوگیری از شیوع بیماری کرونا.

یکی از راههای شیوع این بیماری رو میگن خوردن خفاش هست! از بس چینیا هر چی رو زمین راه بره یا رو درخت بشینه یا تو هوا ملق بزنه رو میخورن!



هر اومدنی یه رفتنی هم داره

چه روزایی بود

یادش بخیر

برای بار اول که دیدمت چه بارقه ای تو چشمهام بود.

خیلی دوستت داشتم

فکر نمیکردم تا همین امروز هم با من بمونی!!

چه دورانی بود.

چقدر با هم خوب بودیم.

یادته چچقدر بهم میگفتم اول تو قطع کننه اول تو؟

فکر میکردم زودتر از اینا منو ترک کنی و جاتو بدی به یکی دیگه مثل خودت

ولی مرام و معرفت رو تموم کردی.

خیلی جاها منو تنها نذاشتی

همیشه پیشم بودی.

یه وقتهایی گمت میکردم ولی خودت پیدا میشدی

واقعا دمت گرم که همجوره کنارم بودی.

من واقعا مواظبت بودم.

مثل چی ازت مواظبت میکردم.

جزئی از وجودم بودی

بمن بیمعرفتی نکردی

منو تنها نذاشتی

ولی دیگه امروز روز آخر بود.

دیگه نتونستی منو همراهی کنی

باید از هم جدا میشدیم.

که فکر میکنم این آخرین روز با هم بودنمون بود

واقعا ازت ممنونم

تو دقیقا 62 ماه یا 5 سال و دو ماه با من بودی.

فکر نکنم دوستیهای الان پسر دخترا هم این مقدار طول بکشه

ولی تو دقیقا 62 ماه پیشم بودم.

ضربان قلبمو شنیدی

ازت ممنونم.

امروز هی ری استارت شدی و صفحه آبی و صورتی تو نشونم دادی که یعنی.(دارم اشکامو پاک میکنم مثلن)

بفکرم رسید فلشت کنم.رفتم پاساژ علاءالدین

گفتن دیگه فایده ای نداره!  احتمال درست شدنش 50-50 ست.

میگن هارد گوشیت سوخته

البته یه چند ساعتی گوشیم دوباره کار کرد ولی بازم ریست شد

نذاشتم فلشش کننبا خودم گفتم تا جایی که کار کنه باهاشم.مضافا که اطلاعات مهمی توش دارم و باید تخلیه اش کنم

الببته کم کم باید عوض میشد این گوشی چون 4G  رو ساپورت نمیکرد و رمش فقط 1G بود که من بزور چپون برنامه ها رو توش میریختم

الان در حد 1 و خورده ای بیشتر نمیخوام هزینه کنم چون بنظرم پول دور ربختنه

بعد رفتم بازار موبایل ایرانیان همون ساختمون چند طبقه که پارکینگ  طبقاتی داره و تو خیابون حافظه و تازه تو دستشویی هاشم موسیقی پخش میکنن!

راستی تو راه برگشت تو خیابون جامی گوشی یه خانومه رو دو تا موتورسوار یدنعابرا فقط تونستن ها رو با نگاه هاشون بدرقه کنن! خانومه انتظار داشت  عابرا مثل این فیلما بدوئن دنبال موتوریه! خانومه یه آقاهه رو گیر اورده بود می گفت تو چرا مثل ماست وایستادی نگاهشو ن کردیبدبخت مونده بود چی بگه؟:) مردم واقعا چه انتتظاراتی دارناخب خانوم مواظب گوشیت باش! 

در هر صورت بین سه تا برند  مبخوام انتخاب کنمهوواوی.سامسونگ و نوکیاشایدم اصلا نخریدم.

راستی شما پیشنهاد خاصی در این زمینه ندارید؟



میگم این جشنواره فیلم فجر هم بهونه خوبی شده ها

سناریو از این قراره:

1- برای هر فیلم یه نشست خبری برگزار میشه

2- چندتا از بازیگرای مطرح فیلم تو نشست شرکت میکنن بهتر بگیم عوامل موثر فیلم.

3- چندتا خبرنگار جویای نام در این نشست شرکت میکنن

4- یکی دو تا سوال آمپرچسبون توسط خبرنگار از بازیگرای مطرح پرسیده میشه که بیشتر در زمینه مبانی اعتقادی، تعلق اجتماعی و قومیت ها و هزار مسئله چالش برانگیز دیگه هست!

5- بازیگر محترم یا همون سلبریتی بعد از چسبوندن آمپر و عصبانی شدن جوابهای چالش برانگیز میده و از خودش دفاع میکنه!


بنظرم میتونن سوالا رو در محدوده خود فیلم مطرح کنند و به چالش کشیدن رفتار و اعتقادات یک بازیگر کار درستی نیست!

هر چند از پاسخهای هادی حجازی فر و همینطور شهاب حسینی بدم نیومد.البته هنوز فیلم حاتمی کیا یا عوامل فیلمشو ندیدم.

نکته ای که خیلی نگران کننده است دو قطبی شدن اعتقادات جامعه س و بدتر از اون سریع آمپر چسبوندن سوپراستارهای سینمای ماهمینطور عدم درک و تفاهم متقابل در جامعه فرهنگی کشور از جمله سینماگرا با خبرنگارانبنظرم این خوب نیستخیلی از این مسائل اولیه تا الان باید حل شده بود و روی مسائل مهمتر سوال و جواب میشد.


هوا که سرد میشه من غصه ام میشه!!.نمیدونم چراهیمنطور وقتی که برف میاد

با بارون مشکل چندانی ندارم.در واقع دوست دارم همش بارون بیاد ولی برف نیاد.

چند روز پیش تو یکی از اتوبانا اینقدر سرعت و قدرت وزش باد و طوفان زیاد بود که نزدیک بود من و اسب سفیدمو باهم یه جا ببره شما راحت شید!

هنوز براتون تداعی نشده که این رفتار معتدل به جنوب قاره سبز یعنی آلمان همیشه قهرمان میخوره؟(بجز برفهاش البته)

یادش بخیرکوه تسوگ اشپیتسه!!!.چه ارتفاعات زیبایی بود!!!!(مثلا که هر جمعه من میرم کوهنوردی اونجا:)) هنوز بوی گاوهای هلندی رو دامنه های سبز این کوه رو فراموش نمیکنممن هر وقت میرم رشته کوه آلپ، یادِ دنی میافتم! آخه چرا اون پسره ی دیوونه، جک و جوونور دنی (کلوز)رو پرت کرد ته درّه که  این بچه دچار اون حادثه بشه و مجبور بشه سالها با عصا راه بره!!!!

من کاملا به آنت خانم حق میدم واقعا حق داشت

علاوه بر خود انیمه و داستان، روایت داستان جواهرهای برف هم توسط انمیشن ساز ژاپنی زیبا بود فقط حیف که هیچ وقت نتونستیم تیتراژش رو که توسط هیروسه ریوهه ساخته شده بود بشنویم.

(از کجا رسیدیم به کجا!!)

نمیدونم کیا این وبلاگو میخونن.ولی میخواستم بگم یکی دو روزه این عکس بدجوری اشک منو درآورده.! خدا این تنها دلیل خوشبختی رو برای هر کی داره نگه داره و هر کسی هم از این نعمت محرومه روح تنها دلیل خوشبختیش شاد باشه .

برای این که از این فضا در بیاییم و بریم تو یه فضای دیگه یه چیز خوشمزه بگم؟ حُمُـــــــصِ دلپذیر!!( خدائیش این 4 درصدیا که از این چیزا میخورن بیان بگن مزه چیو میده؟ من که فکر کنم یه جور میگو باشه:)())

با اجازتون ما رفتیم تو باشگاه هـــــوآوِی! اینو اینجوری تلفظ کنید کلاسش بیشتره! من اینو تو بازار موبایل ایرانیان یاد گرفتم!!!! میدونید چرا این مدل و این برند؟ (حواسم هست که مدلشو نگم!:)

حقیقتش بخاطر این که حداقل آپشن ها و فیچر(=ویژگی) های مورد نیاز منو با کمترین قیمت داشت.البته مشغل ضمه؟ مشقل زمه؟ مشغول ظمه؟(حالا هرچی) هستید اگر فکر کنید بخاطر فلاکس چای یه لیتری که اشانتیون میدادن یا قیمت مناسبش من این گوشیو خریدم!!!:)

جالبه هندزفری نداشت!!! هندزفری این گوشیو هپپو کرده بودن، به جاش فلاکس چایی میدادن!!! یه مدل بالاتر گوشی من، بجای فلاکس، 100 هزارتومن جایزه اسنپ داشت!!!! خدایا شکرت تو سال 2020 از این مدلاشم دیدیم:)

جاتون خالی .گوشی خوبیهناقابله.هر کی لازم داشت بگه من کادو کنم گوشیمو تقدیم کنم( البته گوشیمو که دلم نمیاد شاید کاتالوگ گوشیمو براش فرستادم:))

چقدرم نرم افزارِ بدون هشدار کمبود جا میشه روش نصب کرد! میگم چرا شما ها هیچی نمیگید و راحت هی فرت و فرت نرم افزار نصب میکنید شیطونا!!!:)

باخبر شدم دوست گرامیمون آقای سعید یگانه برای انتخابات مجلس کاندید نشدند و بجای وقت تلف کردن در بیان، رفتن تو ورد پرس و نویسنده یک کتاب شدند.خیلی تبریک میگم به این دوست خوبمون

ایشون وقتشو اینجا تلف نکرد.رفت مطالعه کرد.تحقیق کردکتاب نوشتزحمت کشید.اونوخ من هنوز در مورد اسب سفید مینویسم یا شما دنبال سرمایی و کپل میگردید تو پستهای من!:( به کجا داریم میریم ما؟؟

راستی چند روز پیش پشت یه وانتی یه چیزی نوشته بود بهتون نمیگم چی نوشته بود! دفعه های قبل خیلی استقبال کردید که الان بگم؟ تازه چیز خوبی هم نبود!

امروزم یه 206 صندوق دار رفته بود بالای گارد ریل کیسه هواهاش باز شده بود جفتش.

قابل توجه دوستان الان تقریبا سه ماهی میشه ماشینمو نبردم کارواش.اولا تقصیر خودش بود که کوعلش خراب شددوما هی برف و بارون میاد دوباره کثیف میشه:)

فعلا همینا.


آزمایشگاهمون یه گروه واتساپی داره.شمع(من) و گل(استاد راهنمای جان) و پروانه( دانشجویان ارشد و دکترا) همه جمعن

کان سوخته را جان شد و آواز نیامد!(اینو باید میگفتم داشت مخمو میخورد که بیاد رو کیبورد!)

یه چند نفر هم احتمالا متفرقه عضون.

استاد راهنمای جان برای تفکیک اعضای واقعی از مگسان دور شیرینی پیام ارسال نموده باشن که همه برن تو پروفایل خودشون تو واطساپ، بخش ستینگ(setting) و در بخش اَبووت(about) نام و نام خانودگی شونو بنویسن

از دیشب که این پیامو ارسال نمودن غیر از شمع(بنده حقیر سراپا تقصیر) هیشکی اینکار رو نکرده!

یعنی به نظر شما ریگی تو کفششون هست؟

این ملت همیشه در صحنه شبا عین جغد بیدارن و تقی به توقی بخوره حضور مستمر دارن.الان چرا دستور گل(استاد راهنمای جان) رو اطاعت نمیکنن؟

کلا ما ملت شفافی نیستمفضای مجازی رو دوست داریم چون به عدم شفافیت ما کمک میکنه

تو محفل واطساپی ما چند نفر عکس گذاشتن. کسایی که عکس گذاشتن اینان:

-عکس یه دختر کوچولوی محجبه 10-12 ساله که ظاهرا فرزند یکی از خانمهاست

-عکس دوتا ادم برفی زیبا

-عکس حاج قاسم سلیمانی

-عکس یه گل زشت نارنجی(بی سلیقه!)

-عکس تپه با رنگ قهوه ای کم رنگ و ملایم

-عکس یه پسره است  با چشمانی سبز که میخواد بره خارج از کشور در حاشیه عکس نصف صورت یک خانم هم پیداست که من حدس میزنم برای اینکه دخترا دست از سرش بردارن به این حیلت متوسل شده! شما نمیدونید چقدر زمین خور داره! خدا رو شکر که داره میره ما خیالمون راحت میشه!

-یه پسره دیگه که با موهای بهم ریخته و اخم کرده عکس گذاشته.

-یه خانمه است که با تیپ اسپرت تو برف ها زانو زده و یه دستش  رو سر یه سگ گرگی از این سگ های گولاخ و گنده بک و وحشتناکه  و یه دستش طنابیه که به سگه بسته شده! متاسفانه میز این خانم تو آزمایشگاه نزدیک میز منه!:( خدا رو صد هزار مرتبه شکر که ورد حیوانات به دانشگاه ممنوعهاگر ایشون سگشم میاورد آزمایشگاه من چه خاکی به سر میکردم؟ حتما باید با سگه با احترام برخورد میکردم!)

-یه پسره دیگه که یه دانشگاه دیگه داره دکترا میخونه.نمیدونم اینجا چکار میکنه؟ اینو چرا حذفش نمیکنن؟

-عکس دیه پسره دیگه که پشت میز نشسته گمونم منتظر صبحونه س!

-عکس یه پسره که با کلیسا عکس گرفتهگمونم ارمنی باشه.عه؟ من چرا دقت نکرده بودم؟ این پسره ارمنیه.شمال ارمنی داره مگه؟

-یکی هم این شعر رو گذاشته: ای دل ار سیل فنا بنیاد، هستی برکندچون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور.

گل و شمع(استاد راهنمای جان و من) و خیلیای دیگه هم عکس نذاشتن.راستی خدا رو شکر که سرمایی هم عکس نذاشته!


 


راستش نمیدونم تا حالا گیرِ یه گودزیلای دهه هشتادی افتادید یا نه؟!! اگر نیفتادید بدونید به کرونا نمیرسه ولی در حد یه جور زیگیله!:)

خلاصه گیر سه پیچ که برام یه ربات دست ساز بساز!

چه کار کنیم ملت انتظار دارن دیگه! 

مهم این بود که باید از وسائل نسبتا ابتدایی ساخته میشد:

مواد لازم:

-یک عدد آرمیچر بچه بازی!

-یک جای باتری

-دو عدد باتری قلمی

-یکعدد کِشِ پول!

-یه ظرف یک بار مصرف پنیر(ترجیحا کاله!)

-یه تیغ موکت بری

-دو تا قرقره

-یه مفتول فی با قابلیت انعطاف لازم

-چهارتا در نوشابه خانواده

-چسب از انواع مختلف، یک دو سه، ماتیکی، رژلبی، رازی، نواری، جانسون و.

-سیم تلفن

-دو لیوان شربت و دو تا بشقاب میوه(با دهن خشک و خالی که نمیشه از این چیزا ساخت:))

-هویه و سیم قلع

-سنجاق قفلی

-یخ شکن برای سوراخ کردن چرخها

-یک فروند دانشجوی دکترای بیکار و فاقد اختیار!

-یک عدد زگیل یا گوذزیلای مدل دهه هشتاد!:) خدائیش پیگیریهای زیگیل نبود تا ده سال دیگه این ماشین به حرت نمیفتاد:

نتیجه:





شما اصلا حواستون بود من تو این چند روز افتادم تو بستر بیماری؟

کمپوت بخوره تو سر شهردار ووهان! شما نباید بگید؟ نه یکم منطقی که فکر میکنم واقعا چیزی لازم نیست که بگید:)

از شنبه بدن درد شدید و لرز و .

سرماخوردگی و سردرد.

بی حالی و خستگی مفرط .

خودم دیگه مطمئن شده بودم کرونا گرفتم

آماده بودم که برم بستری شم و تست کرونا بدم

و اون 48 ساعت لعنتی انتظار برای جواب تست کرونا رو تجربه کنم

اخبار ضد و نقیض هم کم نبود

کلا خدا نکنه تو ایران یه چیز ناشناخته و جدید بیاد

دیگه داشتم خودمو برای حیات پس از مرگ آماده میکردم

ولی یه لحظه به خودم اومدم.

با خودم گفتم: هِِی جک! مقاومت کن(ولی من که جک نبودم باید میگفتم احسان!:)) تو نباید تسلیم شیآلکساندرا هنوز منتظرته!

یهو یه برقی تو چشمام زد( مثل همین برقایی که یهو تو چشم کاکرو میزنه و بازی 5-0 باخته رو 7-5 میبره!)

کار و درس و کوفت و همه رو تعطیل کردم

پناه آوردم اول به گوشی جدید و بعد به رختتخواب عزیزم.

خدا کاشف قرص سرماخوردگی بزرگسال رو با حضرت ادریس نبی مشهور کنهالبته مشهور که هست احتمالا فقط من اسمشو یادم نیست، محشور کنه!

هر 8 ساعت یه دونه! منظم و سرِ وقت.

قرص آ س آ یا بقول ما عوام الناس قرص دورنگ(حالا انگار همه قرصا یه رنگن!) اونم پشت سر قرص سرماخوردگیخدا کاشف این یکی رو هم با ادریس نبی محشور کنه

داروهای گیاهی آنتی بیوتیک و .

شکر خدا بعد چند روز خوب شدمالبته امروز یکم سردرد دارم.یکم هم کمبود در پشتوانه مالی در حساب بانکیم به میزان چندرغاز چند میلیارد به شدت احساس میکنم!

منی که تقریبا بیشتر علائم کرونا ویروس رو داشتم، الان تقریبا خوب شدم

خواستم بگم دوستان به زندگی امید داشته باشید

بنظر شما حیف نیست ما که این همه مصائب و مشکلات و بلایا رو پشت سر گذاشتیم بخاطر یه ویروس الکی، غزل صارمی نه ببخشید غزل خداحافظی بخونیم؟

فقط کافیه به یه چیز خوب مثل الکساندارا فکر کنید.البته شما نه.شما لازم نیست دقیقا به الکساندرا فکر کنیدمن فقط به الکساندرا فکر میکنم.شما به اتابک، کوکب، ستاره و چیزای دیگه فکر کنید!:)




بارالها….

از کوی تو بیرون نشود

 پای خیالم 

نکند فرق به حالم

چه برانی،

چه بخوانی….

 چه به اوجم برسانی 

چه به خاکم بکشانی….

 نه من آنم که برنجم

نه تو آنی که برانی

نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم

نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی

در اگر باز نگردد….

نروم باز به جایی

پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی

کس به غیر از تو نخواهم

چه بخواهی چه نخواهی

باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی

خواجه عبدالله انصاری


به زور کرونا و باتوجه به توفیق اجباری ای که این روزها نصیب همه شده، برخی از آخرین های دستاوردهای سینمای طنز ایران رو تماشا کردم

فیلمهایی که دیدم:

-دم سرخها

-لونه زنبور

-تگزاس 2

-پارادایس

-رحمان 1400


-مزخرفترین: دم سرخها

-ی ترین: رحمان 1400

-بامزه ترین: لونه زنبور و تگزاس2

-تبلیغی ترین: پارادایس


کلا فیلم طنز خواستم نگاه کنم باید به بازیگراش نگاه کنم

فیلمایی که در اونها : پژمان جمشیدی، رضا عطاران، جواد عزتی و سعید آقاخانی و سام درخشانی و محمدرضا گار بازی کنن تقریبا فیلمای خوبی از کار در میاد

فیلمایی که: سید جواد رضویان و علی صادقی و بامشاد و مهران رجبی و بازی کنن فیلمای جالبی از کار در نمیان!

(البته این موضوع کاملا سلیقه ایه)


سلام بر دکتر ارنست عزیز و خانواده محترم:



دکتر جان، امیدوارم حال شما و متعلقین و متعلقات و منزل خوب باشد و ضمن آنکه هنوز در قید حیات هستید در قید و بند کورنا نباشید.

اگر احوالات ما را خواسته باشید، ملالی نیست جز دوری شما، گرانی دلار، کرونا، سیل، زله، شهاب سنگ، گرانی اف جی کروزر، کمبود ماسک و ضدعفونی کننده، تعطیلی دانشگاه ها و کار و زندگی، توصیه های بی پایه و اساس دکتر ساسی مانکن، قرنطینه و.:)

دکتر عزیز، از عنفوان کودکی شما را دوست داشتم و باید اقرار کنم که شما یک الگوی من در زندگی بوده ایدهر چند مثل شما مسیر پزشکی را انتخاب نکردم که البته خدا را شکر میکنم چون الان باید شب رو روز تو بیمارستان در خط مقدم مبارزه با کرونا می جنگیدم!

دلالیلی که باعث شد شما و خانواده محترم به عنوان یک الگوی زندگی همیشه در ذهن من باقی بمانید:


1- وقتی که به دعوت دوست خود آقای الیوت از کشور نیکیها و ناز و نعمت سوئیس به کشور کانگورها یعنی استرالیا با متعلقین سفر کردید و کشتی شما دچار طوفان شد، شما خودتان را نباختید و مثل نقی معمولی که در پایتخت 5 زن و بچه را از دریا جمع کرد، سوار بر یک کرجی دست ساز به جزیره ای ناشناخته وارد شدید و خود و خانواده را با شرابط آن جزیزه نا شناخته تطبیق دادید.



2- در عالم خواهر و برادری و به چشم خواهری یا برادری یا مادری(چمیدونم؟ اینجا باید به کدوم چشم بگیم بچه ها؟)، همسر محترمه خانم آنا زن زندگی و یار و مدد کار همیشه شما بودند، شکست ناپذیر با دهانی فوق العاده کوچک که غذا خوردنش اصلا معلوم نبود! غذاهایی که روی آتش می پختند حسابی دهان ما را آب انداخته بود.




من مانده ام چرا هیچ وقت لباس های ایشان کثیف یا چین خورده نبود ضمن اینکه ایشون در تربیت کودکان اهتمام خاصی داشتند:)



3- زندگی در دل طبیعت تجربه های خوبی برای خصوصا بچه ها بود

4- ترفندهای زندگی در یک جزیره دور افتاده و آموزش آن خصوصا به بچه ها:



5- رواج بازی ادا بازی:


6- آموزش نظامی به کودکان:



7- طراحی و ساخت بهترین خوابگاه جنگلی برای اعضای خانواده:

(راستی چه اتاق خواب لاکچری ای برای این بچه ها درست کرده بودید.)


8- آمادگی در برابر انواع خطرات به همراه فرانس پسر بزرگ خانواده:



9- آزادی عمل کودکان و ارتباط نزدبک با طبیعت:




در انتها از این که یک سبک زندگی جدید را در مقابل دیدگان ما به نمایش گذاشتید و نشان دادید در هر شرایطی باید سپاسگزاری کرد بی نهایت سپاسگزارم

امیدوارم سبک زندگی شما جهانی شود.



این نوشتار مصور به سفارش منتظر اتفاقات خوب (حورا)  و ایده آقاگل نوشته شد.آنطور که پیداست چالشی برگزار شده و زبانه هایش دامن من را نیز گرفته:) (هر چند من به خاطر ندارم از دامن استفاده کرده باشم:)) ضمن تشکر از دعوت کننده محترم  که ما را از لاک خود بیرون کشیدند، امیدوارم در چارچوب چالش نوشته باشم و خاکی نزده باشم! خدائیش چالشم کجا بود؟:)

بنده دلم نمیاد بنده خدایی رو در این چالش گیر بندازم.از من که خیلی وقت گرفت:)


در کارهایی که که از اهمیت بالایی برخوردارن، نباید هیچگونه ملاحظه ای رو در نظر گرفت، همین مبارزه با ویروس منحوس کرونا رو در نظر بگیرید
حتما کلیپ های زیادی رو دیدید که در کشور چین طرف رو خِرکِش  از پشت فرمون ماشینش میکشن بیرون که تست کرونا بده
تو خیلی از کارهای دیگه این کوتاه نیامدن ها و رودربایستی نداشتن ها خیلی مهمه
یکی از مهمترین این موارد، رسیدن به موفقیت هست.برای موفقیت نباید با کسی شوخی داشت.
هر عاملی که جلوی راه موفقیت تو رو گرفته بدون هیچ رودربایستی باید اون رو کنار بزنی
یه سری عوامل هم پیش شرط رسیدن به موفقیت هستند که کاملا اکتسابی اند و یکسری عوامل هم اکتسابی نیستند و باید برات رقم بخوره
کتاب " تافته های جدابافته" نوشته ملکوم گلدول که توسط استاد شعبانعلی معرفی شد رو بالاخره خوندم.
این کتاب درباره  داستان موفقیت آدمهای معروفی مثل بیل گیتس، جوفلوم  و نظیر اون بحث میکنه
من ترجمه خانم میترا معتضد رو داشتمترجمه نسبتا روانی بود
ولی فصل هفت این کتاب واقعا من رو مجذوب خودش کرد.عنوان این فصل اینه: نظریه قومی سقوط هواپیماها
در این فصل رابطه ای بین فرهنگ و ملیت این افراد با مواجهه با خطر سقوط هواپیما رو بررسی میکنه
بسیار نتایج جالبی بود.من که پلک نزدم
دو صفحه از این فصل تقدیم شما(البته دلیلی نداره که این مطالب برای هم جذاب باشه، ضمنا این دوصفحه قطعا نمیتونه شما رو کاملا با کتاب آشنا کنه، هیچ منظور خاصی هم مدنظر نبوده جز محور اصلی کتاب که موفقیت هست)




چند روز پیش اینجا گفتم براتون که بدلیل ازدحام سفارشات دیگه دیجی کالا سفارش نمیگیره! 

چون یکم سفارشم حیاتی بود!  تا ساعت  2 نصف شب ور رفتم متوجه شدم سفارش کاربرای جدید رو قبول میکنه اونم تا یه رنج قیمتی. با یه شماره دیگه زدم به حساب یکی از اعضای خانواده! پس تا اینجا اولا معلوم شد سفارشم سفارش خفنی نبوده ثانیا هر کاری یه راهی داره:)

ولی آقای دیجی کالا این درسته؟ ما با شما اینجوری شما با ما اونجوری؟ از اصول اولیه مارکتینگ احترام به مشتریهای قدیمیه. تو ما رو میفرستی دنبال نخود سیاه اونوخ سفارش مشتری جدیدو قبول میکنی؟ نکنه خیلی خیالت بابت ما جمعه و دیگه ما رو از پیروانت میدونی؟

البته منم اگر فقط ارزش برندم چند میلیارد تومن بود دیگه این چیزا اهمیتی نداشت برام


این سومین سفارش من تو این ماه بود

ولی ببینید چه پیامی داده دیجی کالا؟

این روزها دیجی کالا وافعا تبدیل به یه نیاز اصلی شده

شاید سال 85  مدیران و 5 نفر پرسنل این شرکت به خواب هم نمی دیدن به اینجا برسن؟ 

چقدر خوبه به سطحی از آگاهی برسیم که بتونیم شرایط و نیاز روز رو خیلی قبل تر از همه تخمین بزنیم؟ 

این پیام دیجی کالاست :



بعد از:


" رسم ما ایرانی هاست که کوزه گر باید از کوزه شکسته آب بخورد ولی قول دادند که وبلاگ بیان را بیشتر از قبل به روز کنند."


فکر میکنم شرکت بیان ورشکسته شده و حالا حالاها ما باید از کوزه شسکته آب بخوریم!

شما خبری ندارید؟





تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کلينيک ساختماني کارويسkarvis پارتیزانیسم متخصص طب سنتی ایرانی قدم با قلم ناگفته های دلم گردشگری ترکیه Tiffany تکنیک ها و مهارت های زندگی